«چیزی که من همیشه در زندان انفرادی با خودم می گفتم این بود که رجایی،همه اش نباید دیگران سرنوشت باشند و تو آنها را بخوانی. یکبار هم تو سرنوشت درست کن و بگذار دیگران بخوانند.»
محمدعلی رجایی
من محمد علی رجایی در سال 1312 در قزوین در خانوادهای مذهبی متولد شدم. پدرم شخصی پیشهور بود و در بازار مغازه خرازی داشت. در چهار سالگی او را از دست دادم و مسئولیت اداره زندگی ما به عهده مادر و برادرم افتاد، برادرم در آن موقع 13 سال داشت.
من، طبق معمول به دبستان میرفتم؛ درسم را ادامه داده تا موفق به اخذ مدرک ششم ابتدایی شدم. بعد از آن به کار در بازار پرداختم و شاگردی را از مغازه دائیام که خرازی بود، شروع کردم. حدود 14 سال داشتم که قزوین را به قصد تهران ترک گفتم، در تهران، ابتدا در بازار آهن فروشان به شاگردی مشغول شدم و مدتی را هم به دستفروشی گذراندم. بعد از مدتی دستفروشی، رفتم به تیمچه «حاجبالدوله» چند جایی شاگردی کردم و مجددا به دستفروشی پرداختم که مصادف شد با دوران حکومت رزمآرا. روزی رزمآرا تصمیم گرفت که دستفروشهای سبزهمیدان را جمع کند و این باعث شد که بساط کاسبی ما را هم جمع کردند. همان موقع نیروی هوایی با مدرک ابتدایی برای گروهبانی استخدام میکرد و من هم با مدرک ششم ابتدایی، برای گروهبانی، وارد نیروی هوایی شدم.
27 سال با آیت الله طالقانی
بعد از مدتی با فدائیان اسلام همکاری میکردم و در جلسات آنان شرکت داشتم. مصدق هم فعالیتش در همان موقع در اوج بود و ما جذب این شعار فدائیان اسلام شدیم که میگفتند:«همه کار و همه چیز تنها برای خدا» و «اسلام برتر از همه چیز است و هیچ چیز برتر از اسلام نیست» و بلاخره اینکه «احکام اسلام باید مو به مو اجرا شود.»
بعد از 4سال اول نیروی هوایی که 28 مرداد اتفاق افتاد و من به همراه عده زیادی از افراد نیروی هوایی تصفیه شدیم و رفتیم به نیروی زمینی، در آن یک سال مبارزه، بچههایی با ما تبعید شده بودند. برای این که برگردیم به نیروی هوایی، ارتش هم بعد از مدتی ناچار شد بگوید اگر نمیخواهید، استعفا بدهید و ما هم بهترین فرصت را دیدیم و استعفا کردیم. مسالهای که باید عرض کنم، این که به موازات این حرکت، از همان سالی که به نیروی هوایی آمدم، با آقای طالقانی آشنا شدم و تقریبا هرشب جمعه را در مسجد هدایت بودیم و هر روز جمعه ایشان یک جلسه داشتند در خانیآباد، منزل یک نانوایی بود و ما هم در خدمتشان بودیم و میتوانم بگویم حدود 27 سال از نظر مسائل مذهبی و طرز تفکر و غیره، تحت تعلیم مرحوم طالقانی بودم و فکر میکنم از هر کسی به ایشان نزدیکتر بودم.
50 روز در زندان
مهندس بازرگان درماه رمضان ما را دعوت کرد به افطار و نهضت آزادی ایران اعلام کرد که ما جزء نفرات اولی بودیم که در نهضت ثبت نام کردیم.
سپس کمکم به عنوان عضو نهضت آزادی در دبیرستان کمال مشغول تدریس بودم. در 11 اردیبهشت سال 1342 شناسایی شدم و به وسیله ساواک در قزوین دستگیر شدم و بعد از دستگیری منتقلم کردند به زندان و 15 خرداد 1342 را من در زندان قزوین بودم که عدهای هم با من در آنجا زندانی شدند در رابطه با15 خرداد؛ از جمله برادران, امانی بود. پنجاه روز آنجا زندان بودم تا اینکه به قید کفیل از زندان آزاد و بعد از محاکمه تبرئه شدم.
ستاد نماز جمعه
در سال 1346 با دوستانی که در زندان بودیم. من و آقای فارسی و آقای باهنر، سه نفری یک تیم شدیم و بقایای هیات موتلفه را اداره میکردیم.
بسیاری از این برادران که ستاد نماز جمعه را تشکیل میدهند آن موقع جزء سرشاخههای هیات موتلفه بودند که بندههم به نام مستعار امیدوار در آن جلسات شرکت داشتم. جلساتی داشتیم تا اینکه کمکم برادران از زندان بیرون آمدند. کمکم یک سازمان جدید به وجود آمد، برای این که یک پوشش اجتماعی داشته باشد و کار سیاسی هم بکند به نام بنیاد رفاه و تعاون اسلامی نامیده شد.
آقای فارسی رفت خارج؛ سریک سال، قرار شد که من بروم کارهای آقای فارسی را ارزیابی کنم و اطلاعاتی بدهم و بگیرم و برگردم، پس مردادماه 1350 رفتم به خارج, اول پاریس بعد ترکیه, بعد سوریه؛ و آقای فارسی هم آمد سوریه و ماه همدیگر را آنجا دیدیم.
شکنجه در زندان
با اکثر بنیانگذاران سازمان مجاهدین از دوره دانشگاه و بعدها هم در جلسات مسجد هدایت که پای تفسیر آقای طالقانی بودیم. آشنا شده بودم.در سال 47 یکبار سعید محسن برای عضوگیری به من مراجعه کرد, ولی به علت اختلافاتی که در برداشتمان نسبت به مبارزه داشتیم، من موافقت نکردم به عضویت این سازمان درآیم، منتهی شرعا تعهد کرده بودم که تماس را به هیچکس نگویم . شهید رجایی چون رابطهای نزدیک با مبارزات اسلامی روحانیت داشت و به خصوص در جلسات شهید بهشتی شرکت میکرد و در رابطه با سازمان مجاهدین هم بود، در آذرماه 1353 دستگیر شد و زیر شکنجه قرار گرفت.
ساواک خیلی انتظار داشت که از من اطلاعات زیادی به دست بیاورد. آن سال که من کمیته را میگذراندم، واقعا جهنمی بود که بیست روز تمام مرا میزدند و هیچ مسالهای را هم عنوان نمیکردند و فقط اظهار میکردند که «حرف بزن» یا اینکه روزها چندین ساعت سرم را به پنجههایم به حالت رکوع میبستند و اظهار میکردند که درجا بزنم و اینکه صلیب میکشیدند و میبستند و آویزان میکردند تا اینکه صحبت کنم. ما هم روزها و شبها کتک میخوردیم و 14 ماه این مسئله طول کشید.
یکی از روزهای ماه رمضان، درست نیمه ماه رمضان بود، تولد امام حسن (ع) من را یک روز ساعت 8 بردند تاساعت یک بعدازظهر که هنگام برگرداندن حالم طوری بود که مرا کشان،کشان به سلولم آوردند. آن روز یکی از روزهای خیلی خوب زندگی من بود و خیلی خوشحال بودم که روزه هستم و شکنجه میشوم.یادم هست که در اتاق شکنجه و یا در سلولم بیشتر اوقات آیه «یا منزل السکینه فی قلوب المومنین» را تکرار میکردم. وقتی شکنجه میشدم, مجبورم میکردند که برروی پاهای تاول زده بدوم. آنجا قسمتهایی از دعا را که قوعلی خدمتک جوارحی .... این قسمتهای دعا را تکرار میکردم.
اردیبهشت و خرداد 57 را به صورت تبعیدی در زندان عادی به سر میبردم ( به جرم اقامه نماز جماعت) و آنجا هم برای ما یک کلاس بود و تجربیاتی هم در آنجا اندوختیم. در آبان 1357 روز عید غدیر در سایه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شدیم و به این ترتیب دوران بازداشتم را گذراندم.
پس از آزادی از زندان
بعد از آنکه از زندان بیرون آمدم، در تشکیلات انجمن اسلامی معلمان وارد شدم؛ با این تشکیلات کار میکردم تا پیروزی انقلاب. انقلاب که پیروز شد، من هم از همان ابتدا نزدیک به مرکز مبارزه، یعنی مدرسه رفاه و کمیته استقبال امام که در آنجا حضور داشتم و کم و بیش عهدهدار مسئولیتهایی بودم و به عنوان یک خدمتگذار کوچک، حرکت کردم تا انقلاب پیروز شد و در آموزش و پرورش به عنوان مشاور وزیر آموزش و پرورش شروع به فعالیت کردم.
وزیر آموزش و پرورش که استعفا کرد، ابتدا به عنوان کفیل و بعد به عنوان وزیر آموزش و پرورش انتخاب شدم. مدت تقریبا یکسالی وزیر آموزش و پرورش بودم که نسبتا دوره خوبی بود و خوشحال و راضی بودم. نزدیکیهای انتخابات بود که یک شب برادرمان هاشمی تلفن کرد و از من خواست که برای نمایندگی مجلس کاندیدا شوم. ولی من اظهار تمایل کردم که وزارت آموزش و پرورش را حفظ کنم. ایشان پیشنهاد کردندکه «به مجلس بیایید و اگر امکان وزیر شدن نبود، لااقل بتوانید به عنوان نماینده خدمت کنید.» حرف ایشان را پسندیدم و کاندیدای نمایندگی شدم و برای نمایندگی مجلس انتخاب شدم.
انتخاب به نخستوزیری
بعد از یکسری گفتگوهایی که اکثر هممیهنان عزیزم مطلع هستند، من به نخستوزیری رسیدم، نخستوزیری را به عنوان یک تکلیف شرعی انقلابی پذیرفتم و از صمیم قلب میگفتم که دارای یک کابینه 36 میلیونی هستم.
انتخاب به ریاست جمهوری را با آرا 13 میلیونی امت حزب الله و شهید داده، ادای تکلیف الهی و رسیدن به فوز عظیم در راه اسلام و خدمت به جمهوری اسلامی میدانستم.
خوشنویسان، مدیرکل آوزش و پرورش شهر تهران در زمان شهید رجایی
. با دو بزرگوار شهید رجایی و باهنر از سال 1347 افتخار آشنایی و همکاری داشتیم. در مدرسه کمال نارمک و در مدرسه قدس با ایشان همکار بودم.
آقای رجایی از سال 47 در مدرسه کمال معلم هندسه بودند. قبل از اینکه ایشان زندان بیفتند. جلسات دورهای تفسیر قرآن در منزل آقای رجایی و آقای باهنر برگزار میشد.
شهید رجایی در بازگشت از سفر فرانسه، به عراق رفت و خدمت امام رسید، وقتی برگشت دستگیرش کردند و زندان رفت، مدرسه کمال هم بعد از آن بسته شد که در حقیقت مرکزی غیررسمی برای عدهای از انقلابیون بود.
شخصیت شهید رجایی و زندگی خانوادگی
در دوران زندان، بنده با منزل ایشان رفت و آمد داشتم. الحق که همسر شهید رجایی در حیات سیاسی ایشان بسیار تاثیر داشت. بسیار صبورانه مشکلات را میپذیرفت.
یادم هست درهمان ایام سقف اتاق ایشان ریخته بود. خواهش کردم که بنا بیاورم خانم ایشان قاطعانه گفت«نه» این زن و مرد یعنی شهید رجایی و همسرش، حتی وقتی که رجایی رئیسجمهور شد، با ابلاغ حقوق معلمی زندگی کردند. بسیار جالب است که سه سال بعداز شهادتش، سال 63 در مکه، رئیس سازمان بازنشستگان کل کشور آقای کربلایی مرا دید و به من گفت، شهید رجایی با حقوق معلمی باز نشسته شده، شما از خانم ایشان اجازه بگیرید تا ما پایه حقوق ایشان را اصلاح کنیم. پس از برگشت، همسر شهید رجایی بازهم در جواب ما گفت: خیر.
شهید رجایی خودش را وقف انقلاب کرده بود. بعضی وقتها خدمتش میرسیدم، میدیدم روی موکت دراز کشیده و چشمش را بسته است. میگفت خوشنویسان مطلبت را بگو، بیدارم.
در ملاقاتی که همراه آقای رجایی در قم خدمت امام رسیدیم، امام بعد از این که گزارش ایشان را درباره آموزش و پرورش شنید، فرمود انشاالله اگر این گونه کار کنید(اشاره به نوع کار کردن شهید رجایی که از لابهلای گزارش فهمیده بود) 20 سال طول میکشد تا به نقطه صفر برسم. اصولا رجایی ارادت عجیبی به امام داشت. آن روز تنفیذ حکم ایشان را همه از تلویزیون دیدیم واقعا ارادت مریدانه رجایی به امام تکاندهنده است.
مرام حکومتی، نه فقط روش شخصی
برای رجایی سادهزیستی فقط یک روش شخصی نبود بلکه در حکومت هم آن را اعمال میکرد.
اولین نصیحت ایشان به من پس از این که مدیر کل آموزش و پرورش تهران شدم این بود که برو سعی کن این اتاق را کوچکتر و کمتر کنی نه این که زیادش کنی.
دکتر مجتبی رحماندوست، مشاور رئیس جمهوری
هرچند من با شهید رجایی برخوردهای کمی داشتم ولی خیلی تکاندهنده و سازنده بود.
رجایی آدم خیلی بیادعایی بود و اهل قیافه گرفتن نبود. زمانی که رجایی نخستوزیر بود، بازدیدی از دانشکده افسری نیروی زمینی ارتش داشتیم. شیوه حرکت رئیس جمهور(بنیصدر) طوری بود که همه باید کنار میرفتند و ادای احترام میکردند. اما نخستورزیر همراه مردم و پشت سر رئیس جمهور حرکت میکرد.
مردم از این که جلوی رئیس جمهور بیایند، نگرانی و هراس داشتند اما به محض این که به رجایی میرسیدند، لبخندی به وی میزدند و میگفتند، آقای رجایی یک عکس با هم بیگریم، میگفت: بگیریم، آدمها سختشان بود که به رئیسجمهور یک کلمه بگویند، ولی راحت بودند که به نخستوزیر بگویند یک عکس با هم بگیریم.
سردار رضایی، دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام
من با شهید رجایی مراوده زیادی داشتم. ایشان در جلسههای امنیتی که برگزار میشد، شرکت میکردند. زمانی که قرار شد رئیسجمهور شوند، چند مسئله را با من در میان گذاشتند. درباره آمدن چند نفر از دوستان به دولت ایشان، از جمله آقای نبوی که در سپاه با ما همکاری میکرد، از ما خواستند که ایشان را رها کنیم که با آنها همکاری کند، چون ایشان در سپاه بود.
شهید رجایی در اوضاع سختی رئیسجمهور شد؛ 30 خرداد تیراندازیها شروع شد، رهبر انقلاب که آن زمان در تهران نماینده امام در شورای عالی دفاع بود، مجروح شد و 7 تیر، حزب منفجر شد. من در آن روزها با ایشان(شهید رجایی) حضوری و تلفنی تماس داشتم.
یادم هست وقتی درحزب انفجار رخ داد، من و آقای هاشمی و مرحوم حاج احمد خمینی رفتیم دفتر آقای رجایی، نماز را خواندیم (آقای ربانی املشی هم بود) رفتیم آنجا و نشستیم و بحث شد که چطور به آقای خامنهای خبر بدهیم، چون ایشان به شهید بهشتی علاقه بسیاری داشتند و تازه تحت عمل قرار گرفته بودند.
آقای رجایی فرد متوکل و با روحیهای بود، البته چند روز قبل منافقین اتاق من را با آرپیجی زده بودند و من خودم هم مجروح بودم. یکنفر نفوذی داشتند. آمد داخل اتاق و بعد گفت: بیایید بزنید. بعداز دو آرپیجی آمدم بیرون، دیدم از کوچه بغل دارند شلیک میکنند.
چند روز در دفتر آقای رجایی، من به سختی نماز میخواندم. آن لحظهها بسیار عجیب بود، شهید رجایی خیلی محکم بود. آقای خامنهای مجروح بود و اوضاع کشور به هم ریخته بود. این 72 نفر شهید شده بودند. آن شب، پشت سر شهید باهنر نماز خواندیم، آنقدر آن شب شهید رجایی آرام بود که الان بعد از بیست و یک سال هنوز هم یادم مانده است.
تصمیم گرفتیم به آقای خامنهای بگوییم یک اتفاق کوچکی برای آقای بهشتی افتاده که بعدا کمکم خبر شهادت را بگوییم. البته یادم نیست قرار شد چه کسی خبر را بازگو کند. از آن به بعد بحثهای امنیتی کردیم، چون همه فکر میکردند نظام سقوط کرده است. رئیسجمهور فرار کرده است. مجلس از اکثریت افتاده بود و قوه قضائیه هم رئیسش را از دست داده بود. بعد از گذشت سه، چهار روز، نمایندههای مجروح مجلس را از بیمارستان با تخت میآوردیم تا مجلس اکثریت پیدا کند و بعد از مدت کوتاهی، آنها را بر میگردانیم به بیمارستان.
دکتر موسوی زرگر, وزیر بهداشت در کابینه شهید رجایی
من رجایی را از دور میشناختم. بعد از زندان ایشان را در مدرسه رفاه زیارت کردم. آنموقع مسئول کارهای پزشکی کمیته استقبال بودم. در آن کمیته چند پزشک دیگر مثل دکترلواسانی، دکتر ولایتی و دکتر فیاضبخش بودند.
مرحله دوم آشنایی ما با ایشان در کابینه بود. دولت ایشان یک دولت ائتلافی بود مرکب از چند حزب مختلف مثل جبهه ملی، حزب ایران و جا ما. این حزب آخر یعنی جاما که در راسش دکتر سامی بود، وزرایش دسته جمعی از دولت استعفا کردند و وزارتهایی مثل آموزش و پرورش، راه و ترابری، کشاورزی، مخابرات و بهداری از وزیر خالی شد. شورای انقلاب بعد از این استعفا، افرادی را به عنوان جایگزین به عنوان وزیر انتخاب کرد. به جای دکتر شکوهی آقای رجایی وزیر آموزش و پرورش شد، به جای مهندس طاهری آقای کلانتری وزیر راه شد به جای دکتر ایزدی، دکتر شیبانی وزیر کشاورزی شد. به جای دکتر سامی من وزیر بهداشت شدم و آقای قندی و آقای عباسپور هم به جای وزیران مخابرات و نیرو انتخاب شدند. ما چند نفر باهم بودیم و اسم خودمان را گذاشته بودیم وزاری مستضعف. ما حتی در جلسات هیات دولت کنار هم مینشستیم. اول انقلاب کار کردن شبیه حالا نبود من به خاطر همان یک سال و چند ماه وزارتم عینکی شدم. روزی 17 –18 ساعت در وزارت بودم و تازه در خانه پروندههای شخصی را که مشکلات خصوصی مردم بود، بررسی میکردم. فقط من این طوری نبودم بقیه هم بودند. تازه این در شرایطی بود که مملکت در بحران بود. فکر نمیکنم در آن مدت بیش از سه روز پشت سرهم را بدون اعتصاب و تحصن در وزارت سپری کرده باشم.
با وجود همه اینها در اتاقم به روی مردم باز بود. حتی بعضی وقتها گروههایی که مثلا با هم آمده بودند به ملاقات من در اتاق کار من پشت میز جلسه باهم دعوایشان میشد من میرفتم از اتاق بیرون و کارهایم را انجام میدادم. میگفتم هروقت دعوایتان تمام شد، مرا صدا کنید، این وزارت من و بقیه دوستان بود.
مردم راحت میآمدند تا دفتر وزیر و شخص وزیر را میدیدند. موقعی هم که میدیدند دستمان خالی است، تشکر میکردند و میرفتند. به برخی خیلی صریح میگفتیم این کاری که شما میخواهید نمیتوانیم انجام دهیم آنهایی را هم که میتوانستیم همانجا انجام میدادیم و نامهنگاری و بوروکراسی در کار نبود. این از بهترین خاطرات من است.
اصولا باید بگویم که ما جمعه صبح هم به هیات دولت میرفتیم و تا ساعت 30/10 صبح کار میکردیم و بعد دسته جمعی به نماز جمعه میرفتیم. هرکدام هم برای خودمان یک جانماز داشتیم. یک روز شهید رجایی گفت: که من میخواهم ثواب این کار را ببرم و شما را به جانماز مهمان کنم. یک فرش بزرگ دارم و آن را میآورم همه ما در آن، جا میشویم.
ما خوشحال شدیم و گفتیم که در این صورت ما فقط مهرمان را بر میداریم و میآییم. دکتر شیبانی هم معمولا از یک سنگ به جای مهر استفاده میکرد. آن روز ما خوشحال بودیم چرا که میگفتیم امروز مهمان شهید رجایی هستیم و ایشان ما را به فرش نماز جمعه مهمان کرده است!
ما معمولا در خیابان قدس و ضلع شرقی دانشگاه مینشستیم و جای مشخصی را انتخاب کرده بودیم چراکه وقتی نماز جمعه میآمدیم جاهای دیگر پر شده بود. آقای رجایی فرش را که آورد دیدیم یک گلیم کهنه و سوراخ بود که تمام پشم آن ریخته شده بود. این مسئله اسباب خنده دوستان شده بود که ما را به عجب فرشی مهمان کردهاید؟ شهید رجایی در پاسخ گفت که همین فرش را داشتیم. بالاخره فرش را پهن کردیم و همه در دو ردیف، سه نفر جلو و چهار نفر در عقب نشستیم. شهید رجایی جلو نشسته بود. من دکتر شیبانی، مهندس کلانتری با پیرمردی که بغل دست ما نشسته بود در حال گفتگو هستیم. کنجکاو شدم که ببینیم چه میگوید؟ آن پیرمرد به شهید کلانتری می گفت که آقا ببین ما چه حکومتی داریم. آدم واقعا لذت میبرد. آقای کلانتری گفت مگر چه شده است؟ پیرمرد با اشارهای به دکتر قندی گفت: آن آقا را میبینی من خوب میشناسمش، عالیترین تحصیلات را در مخابرات دارد، وزیر این مملکت است اما آمده و روی این گلیم پاره نشسته است!
شهید کلانتری هم آدم شوخی بود، در جواب به آن پیرمرد گفته بود که تعجبآمیزتر مطلبی است که من به تو خواهم گفت. پیرمرد پرسیده بود آن مطلب چیست؟ شهید کلانتری گفت: من کلانتری وزیر راه و ترابری، این شخص هم که میبینی کنار بنده نشسته دکتر زرگر وزیر بهداشت و درمان است. آن یکی که آن طرف نشسته دکتر شیبانی وزیر کشاورزی و آن یکی که جلو نشسته آقای رجایی وزیر آموزش و پرورش و آن شخص که آنجا نشسته عباسپور وزیر نیرو است. پیرمرد با شنیدن این حرفها داشت پرواز میکرد.
دکتر احمد توکلی
شهید رجایی کوپن نفت نداشت، خانهاش سرد بودمثل فقرا
چیزی که من از بازتاب رفتار شهید رجایی در مردم دیدم، مربوط میشود به سفری که ایشان به مازندان داشتند و در ساری با مردم ملاقات کرده بود. در فریدونکنار، ما آشنایی داشتیم به اسم حاج غلامرضا جانباز؛ این مرد یک بقال بود که سواد بسیار ناچیزی داشت. بسیار کم حرف میزد، لهجه غلیظ مازندرانی داشت و جملهبندیاش هم خیلی قوی نبود و علاوه بر اینها، فوقالعاده آدم بیآلایش و خوش قلبی بود، روحیهای هم در کاسبی داشت که در هیچ شرایطی حاضر نمیشد دکانش را ترک کند؛ صبح اول وقت که میرفت دکان، تا شب خانه نمیآمد، با این که مغازهاش سرکوچه بود ناهارش را هم برایش از خانه میآوردند. وقتی که شهید رجایی به ساری آمد، ایشان آن روز کرکره را کشید پایین و رفت ساری، بعداً وقتی که دیدمش، در سفری که همراه خانواده به منزل ایشان رفته بودیم، پرسیدم: چطور شد که مغازه را تعطیل کردی و رفتی ساری؟ گفت: آدم خوبی است و میخواستم او را ببینم. گفتم: چرا میگویی آدم خوبی است؟ گفت: شبیه فقرا راه میرود.
سرحدیزاده
بعد از انقلاب، دو سفر با شهید رجایی در محاصره آبادان همراه با شهید جهانآرا شب را زیر غرش توپ و خمپاره سر کردیم. در همان موقع ایشان با فرماندهان مشغول بررسی چگونگی شکستن حصر آبادان بودند. همه رزمندگان از اشتیاق دور ایشان حلقه زده بودند و از کاستیهای آنموقع (دولت) گله میکردند و جالب بود که ایشان به وجود بنیصدر بیاعتناء بودند و به هیچوجه در بدگویی به بنیصدر با رزمندگان همراهی نمیکردند و من فکر میکنم ایشان به خاطر تایید امام بود که آن زمان نسبت به بنیصدر چنین رفتاری داشتند و در هر حال ایشان آن زمان رئیسجمهور بودند. تا صبح ایشان روی خاک با بسیجیان در آن شرایط سخت به گفتگو میپرداختند که هیچ کس باور نمیکرد ایشان نخستوزیر مملکت باشد.
دکتر عباس شیبانی
من با شهید رجایی و شهید باهنر از زمانی که خواستند یک مدرسه را با ضوابط اسلامی تاسیس کنند، به نام مدرسه رفاه، آشنا شدم آنها دنبال کارهای فرهنگی پایهای بودند مخصوصا دکتر باهنر که کتابهای دینی هم مینوشت و سعی میکرد کتابهای ساده با محتوای دینی بنویسد.
نوع برخوردهای شهید رجایی با مردم پس از انقلاب و پس از اینکه مسئولیت گرفتندبه هیچ وجه برخوردهای ایشان تغییری نکرد حتی پس از اینکه ایشان رئیسجمهور شد وضع زندگیاش همچون سابق بود. آن زمان که ایشان کاندیدای ریاست جمهوری شده بود من هم کاندیدا شده بودم. آن زمان من و بقیه کاندیداها را هم دعوت کرده بود به دفتر نخستوزیری تا از ما محافظت کنند که به خاطر ترور یا مسئلهای دیگر انتخابات ریاست جمهوری عقب نیفتد در همان زمان هم ایشان بسیار ساده بود و برخوردهایش صمیمانه بود و سعی میکرد الگوی خوبی برای جوانها باشد.
آقای صاحبالزمانی، از دوستان و همکاران نزدیک شهید رجایی
یک روز شهید رجایی با کمال(فرزند ارشد شهید رجایی) که بچه بود، آمده بودند منزل ما، داخل پاسیوی منزل ما دو درخت پرتقال بود، پرتقالها کوچولو بودند، کمال یکی را کند. پرتقال کوچک تلخ است طبیعتا نتوانست آن را بخورد. شهید رجایی گفت: همه این را باید بخوری، هرچه بچه عز و جز کرد و من گفتم آقای رجایی بگذارید نخورد، گفت نه باید تلخی کار اشتباهش را بداند.
مرحوم آقای سبحانی که آن روزها (قبل از انقلاب) رئیس مدرسه کمال بود، جهت انتقال آقای رجایی از قزوین به تهران و مدرسه کمال تلفن کرد به مدیر کل فرهنگ وقت تهران که آقای رجایی بیچاره میآید آنجا کارش را درست کنید تا منتقل بشود به مدرسه کمال که ما به وجودشان خیلی نیاز داریم.
هفته دیگر به آقای رجایی گفت: رفتی پهلوی آقای فلانی؟ (رئیس کل فرهنگ) گفت: نه گفت: چرا، او قول داد که من کارش را درست میکنم. گفت شما من را معرفی نکردید، گفتید آقای رجایی بیچاره است ولی من که بیچاره نیستم، من احساس کردم که تدریس در قزوین که بیچارگی نیست و من چون بیچاره نبودم نرفتم. اگر شما من را به عنوان این که به وجود ایشان درکمال احتیاج هست معرفی میکردید میرفتم ولی من یکی به عنوان معلم ریاضی و رجایی بیچاره را نمیشناسم.
یادم هست روزی به ایشان گفتم آقای رجایی چه شد که نخستوزیر شدی؟ گفت: فلانی یک روز با آقای خامنهای (رهبر معظم انقلاب) رفتیم توی مجلس قدیم آن آثاری که اغلب جنبه عتیقه داشتند صورتبرداری میکردیم و بعد خسته شدیم و نشستیم روی صندلی و آقای خامنهای در حالی که دسته کلیدی را در دست تکان میداد، گفت: آقای رجایی یک وقت از شما بخواهیم که نخستوزیر شوید ، میشوید؟ (شهید رجایی) گفت: بله، اگر احساس بکنم که وظیفه هست چه اشکالی دارد، ظهر آمدیم پیش آقای بهشتی و آقای خامنهای به ایشان گفت: شما دیگر نگران نخستوزیر نباشید آقای رجایی حاضر است که نخستوزیر شود آقای بهشتی هم گفت چه اشکالی دارد انقلاب یعنی همین. آقای رجایی از کنار تخته بیاید بشود نخستوزیر مملکت. اعتقاد که دارد، خود باور هم که هست. با خدا هم که رابطهاش خوب است و ادامه داد: اگر انقلاب غیر از این باشد انقلاب نیست. اگر آقای رجایی نخستوزیر انقلاب باشد. آنوقت میداند که درد دردمندان چیست؟ چون خودش احساس کرده است. پابرهنه بوده و میتواند برای پابرهنهها کار کند و مشکلگشا باشد.
دکتر محمدرضا قندی رئیس دانشگاه علوم پزشکی تهران و رئیس سازمان نظام پزشکی کشور
ما 12 نفر بودیم که جلسات منظمی با ایشان داشتیم.
اسامی این افراد در کتاب «سیره شهید رجایی» ذکر شده است. البته میتوان به چنداسم از جمله آقایان سیدمحمدصدر، معاون فعلی وزارت امورخارجه، دکتر سیامکنژاد، مدیرعامل پخش هجرت، مهندس عزیزی، رئیس دفتر شهید رجایی، فخرالدین دانش، معاون وزیر علوم، محمد دوایی، معاون سازمان میراث فرهنگی، محمد رفیعی، مدیرکل مخابرات و محسن چینیفروشان مدیرعامل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اشاره کنم.
شهید رجایی قبل از این که در زمان طاغوت به زندان بروند، در مدرسه علوی معلم ما بودند به همین لحاظ چه در زمان ریاست جمهوری و چه در زمان نخستوزیری، به ما میگفتند که هراز چندگاهی پیش من بیایید و مسائلی را که در جامعه اتفاق میافتد و ممکن است مسئولان دفتر بنا به دلایلی به من نگویند، اطلاع بدهید. جالب آن که ایشان برای این منظور عبارت «نق زدن» را به کار میبردند و به اصطلاح میگفت که به من نق بزنید!
اسم این گروه بعدها به «گروه نق» معروف شد. این مسئله نشان میدهد که آن شهید بزرگوار علاقه داشت که مطالب و گزارشها جدای از کانالهای رسمی به ایشان رسانده شود. این مسئله از طرف دیگر نشاندهنده توجه ایشان به جوانان و نسل جوان بود؛ چون آن موقع ما دانشجو بودیم و حداکثر 26 سال داشتیم و به هرحال از رفتارهای ایشان خیلی مطالب میآموختیم.
وقتی ایشان نخستوزیر بود ما به منزل ایشان میرفتیم. زمستان بود مشاهده میکردیم بخاری منزل روشن نیست علت را که جویا میشدیم اظهار میکرد که چون مردم در این ایام مشکل نفت دارند و نفت به راحتی پیدا نمیشود ما باید به فکر آنها باشیم و سرما را لمس کنیم و در آخر جلسه که دم در خداحافظی میکرد میگفت: برای دفعه بعد یک کیلو خرما بخرید بیاورید تا گرم شویم! اواخر دوره ریاست جمهوری ایشان که ترورها زیاد شده بود، حضرت امام(ره) تردد زیاد مسئولان را ممنوع کرده بودند؛ بنابراین ایشان کمتر از محوطه ریاست جمهوری خارج میشدند یکبار که خانم و فرزند ایشان آقا کمال برای دیدار ایشان آمده بودند، وقتی میخواستند برگردند راننده خیلی اصرار میکند که آنها را با ماشین ریاستجمهوری برساند، شهید رجایی اجازه نمیدهد و میگوید که خودشان میروند و در جواب راننده که اصرار میکرد میگفت این اتومبیلها مخصوص رئیسجمهور است نه زن رئیسجمهور.!
ایشان به مفهوم واقعی کلمه مردم دوست بود و دغدغه مردم را داشت. خودش بارها اظهار میکرد که مقلد امام (ره) هست و یک متدین واقعی بود.آخرین جلسه با ایشان یک روز پنجشنبه بود؛ همین 12 نفر رفته بودیم و با ایشان مشورت میکردیم ایشان نظرات تکتک ما را میپرسید. حتی نماز مغرب و عشا که شد ایشان جلو ایستادند وما به ایشان اقتدا کردیم، به یاد دارم که در سجده آخر نماز این جمله معروف امام حسین(ع) را ذکر کرد؛ الهی رضاًبرضائک و تسلیماً لامرک لامعبود سواک یا غیاث المستغیثین.
بعداز نمازبه ما گفت کجا میروید؟ گفتیم: دعای کمیل. ایشان ابراز تمایل کردند که با ما بیاید ولی ما متذکر شدیم که حضرت امام(ره) قدغن کرده که شما بیرون بیایید و به مصلحت نیست اما ایشان گفتند: حاضرم با لباس مبدل و با شال گردن و روی پوشیده بیایم چراکه دعای کمیل را خیلی دوست دارم.
ایشان در واقع از آبرو و همه چیز خود برای اسلام و انقلاب اسلامی مایه گذاشت و تا توان داشت برای نظام و مردم کار میکرد یادم میآید یک روز یکی از دوستان به ایشان گفت: خسته نباشی آن شهید درجواب گفت: کسی که برای خدا کار کند خسته نمیشود.
مهندس بهزاد نبوی
وقتی شهید رجایی کابینه را تشکیل دادند، به عنوان مسئول کابینه عنوان کرده بود که وزرا در وزارتخانهها بگردند و سادهترین و سطح پایینترین اتاقها را به عنوان اتاق وزیر انتخاب کنند.
کمالی رئیس سازمان غله کشور
یکروز از ماه مبارک رمضان، من و یکی دو نفر از همکاران، در اداره مهمان آقای رجایی بودیم، افطاری بسیار مختصری با هزینه شخصی خود ترتیب داد. البته افطاری به دلیل قناعت ایشان، خودمانیتر برگزار شد.
حسین مظفر وزیر سابق آموزش و پروش
اولین آشنایی این جانب با شهید رجایی پس از آزادی از زندان در سال 1357 (قبل از انقلاب) بود. به اینگونه که یک هفته پس از آزادی از زندان کوتاه مدت(به دلیل اعتصاب و اعتراض های معلمین) یک رابط از سوی شهید رجایی به مدرسه ما که در جنوب شهر در خیابان خاوران، خیابان خواجوی کرمانی واقع بود. آمد و گفت؛ من از طرف آقای رجایی آمدم تا ضمن احوالپرسی از شما دعوت کنم به جمع عدهای از معلمان مبارز مانند آقایان بهشتی، مطهری، باهنر، دانش و ... بیایید و در جلسه آنها که در مدرسه رفاه تشکیل میشود، شرکت کنید و از آن لحظه به بعد آشنایی و ارتباط اینجانب با ایشان آغاز شد و این آشنایی تا شهادت ایشان استمرار یافت.
در اوایل پیروزی انقلاب اینجانب بیشتر در کمیته انقلاب و سپس در دادگاه انقلاب برای تثبیت نظام انقلابی و پالایش کشور از عناصر ضد انقلابی و طاغوتی مشغول بودم که از دفتر آقای رجایی تماس گرفته شد که به لحاظ اغتشاش منافقین در مدارس و به تعطیلی کشاندن مدارس هرچه سریعتر به آموزش و پرورش برگردم. بدین جهت پس از مدت کوتاه سه ماه و پس از مدیریت یکی از مدارس جنوب شهر برای مسئولیت آموزش و پرورش ورامین پیشنهاد شدم. اغتشاش و به تعطیلی کشاندن مدارس توسط منافقین به ویژه در مدارس جنوب شهر تهران و حوالی پارک خزانه که محل میتینگ و اجتماعات منافقین بود باعث شد که به اینجانب پیشنهاد ریاست ناحیه 6 تهران (منطقه 16 فعلی) داده شود.
آموزش و پرورش ناحیه 6 محل کار خود شهید رجایی در قبل از انقلاب بود. ایشان در یکی از دبیرستانهای این ناحیه تدریس میکردند. فلذا با فضای عمومی این ناحیه آشنا بودند. بدین جهت برای اینجانب فرصت بسیار مناسبی بود تا بیشتر با شهید رجایی ارتباط داشته باشم و در تصمیمگیرهای آموزش و پرورش در این ناحیه از نزدیک با ایشان مشورت کنم. یادم نمیرود در مورد برخی کارهای مهم و حساس میخواستیم تصمیم مهمی بگیریم و نیاز به مشورت داشتیم ولی آن روز جمعه بود. فکر نمیکردم امکان تماس با ایشان را پیدا کنم ولی با یک تلفن مستقیم به دفتر آقای رجایی متوجه شدم ایشان جمعه را نیز در وزارتخانه به رتق و فتق امور میگذرانند. به خود جسارت دادم و بدون وقت قبلی به دفتر او مراجعه کردم. احساس نمیکردم اجازه ورود یابم اما با تعجب و توام با خوشحالی و با اشاره رئیس دفتر به داخل اتاق آقای رجایی راهنمایی شدم ولی به محض ورود با صحنهای روبرو شدم که بر من تاثیری جز شرمندگی نداشت. دیدم شهید رجایی عزیز از خستگی مفرط سرش را روی میز کارش روی دستانش قرار داده و با آرامش به خواب فرو رفتهاند. متاسفانه صوت سلام و عرض ادب اولیه بنده در هنگام ورود او را متوجه ورود بنده کرده بود، لذا وقتی میخواستم بلافاصله با شرمندگی به عقب برگردم، با همان دستی که زیر سرش داشت، دست مرا گرفت، اصرار و التماس کردم که اجازه بدهد مرخص شوم، ولی نگذاشت، در صورت و چشمانش اوج مظلومیت و معصومیت را مشاهده کردم، حرفم نمیآمد چراکه به مصداق
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
همه حرفها و مشکلات یادم رفت. آرام و خجالتزده روی صندلی کنارمیز نشستم ولی او با خندهها و شوخیهای مکرر مرا به حرف آورد و زمانی متوجه شدم چه باید بکنم که تقریبا دو ساعت از مذاکرات شیرین ما گذشته بود و چند امضاء قشنگ سبزرنگ ایشان نامههای همراهم را مزین کرده بود. آقای شهید رجایی عزیز انسانی کم نظیر، خداجوی، مردم باور و عاشق شیدای آن امام فرزانه بود. روح بلند او در قالب جسمانی کوچک و نحیف این بزرگ مرد قرار و آرامش نداشت. او افتخارش این بود که مقلد امام و فرزند ملت و پاسدار آرمانها و ارزشهای الهی است؛ هرگز پست و میز و مسئولیتهای اداری نتوانست ذرهای وابستگی و خدشهای در شخصیت و منش این اسوه اخلاقی و فضیلت وارد سازد. آری، جامعه امروزی ما بیش از هر چیز تشنه ایمان، صداقت، تواضع و مظلومیت الگوهای درخشانی چون رجایی است که جز به خدا و عشق به خدمت و پایداری در راه ارزشها و آرمانهای الهی به چیز دیگری نیندیشند و حاضر باشند آبروی خود را با خدا معامله کنند.
مهندس سید مرتضی نبوی
زمانی که من در قزوین دانشآموز بودم، آقای رجایی دبیر هندسه مخروطات بودند. اخلاق و آرامش والای ایشان باعث برتری و امتیاز نسبت به سایر دبیران بود و احترام متقابل با دانشجویان داشتند. ایشان در تهران، دبیرستان کمال را اداره میکرد. من در تهران چند بار به خدمت ایشان رسیدم که در خصوص رژیم و مسائل انقلاب صحبت میشد.
بعد از دوره زندان آقای رجایی، ایشان مدرسه رفاه را که پوششی برای کارهای فرهنگی و انقلابی بود راهاندازی کردند.
در ایامی که آقای رجایی به زندان رفت و تحت شکنجههای بسیار قرار گرفت، بنده به اتفاق خانم مرحومم به منزل ایشان رفت و آمد داشتیم. منزل ایشان مرکز پخش و توزیع اعلامیهها و نوارهای حضرت امام (ره) بود.
زمانی که انقلاب اوج گرفت و مردم زندانیها را آزاد کردند، آقای رجایی که حبس ابد بود آزاد شد. کمیته استقبال از حضرت امام به مسئولیت آقای رجایی در مدرسه رفاه تشکیل شد. حضرت امام با مشورت آقای مطهری به مدرسه علوی رفتند. در مدرسه رفاه، طرح کمیتههای انقلاب با کمک آقای رجایی ریخته شد. بسیار هم جالب بود. بعضی از ما را میکشیدند کنار و درباره طرح مشورت میخواستند، بعد از آن بود که در 14 مسجد تهران، کمیتههایی تشکیل شد و اسلحهها از آنجا تقسیم میشد
نامه رجایی از زندان انفرادی مزدوران آمریکا به دخترش
نقل از هفته نامه جوانان دوشنبه20 مهر (56)36//8شماره 4 ضدامنیتی (!)نام وشهرت فرستنده:محمد علی رجایی نام پدر:عبدالصمد
بنام خدا بنام الله که ما هم از اوئیم و بازگشت ما نیز بسوی اوست.درود به پیامبر گرامی و فرزندان شایسته اش امامان وپیشوایان ما افتخار به قران مجید عالیترین دستورو راهنمایی برای زندگی انسانهای حق طلب . سلام بر حمیده دختر عزیزم - لامتی وشادکامی تو و خواهر مهربانت جمیله و برادر عزیزت کمال را در سایه هدایت و ارشاد مادر گرامیتان ز خداوند متعال خواهانم . حال من هم به یاری خداوند و همت والای شما بحمدالله بسیار خوب است . به امید ینکه به کمک همدیگر بتوانیم در مقابل خداوند انسانی شایسته وبنده ای صالح باشیم . ساعت 10:30 بعد از ظهر است . همه کسانیکه در آنجا هستند در رختخواب رفته و آماده خوابیدن شده اند و من در محل خوابم شسته ام و به تو فکر می کنم . به تو دختر عزیزم دختری که امیدها به او دارم و ازخداوندمیخواهیم که به او مت عطا کند تا این امیدها را به واقعیت تبدیل کند . شب با تمام شکوه و ابهتش فرا رسیده و همراه خود تاریکی و سکوت را به ارمغان اورده است. در سکوتش هوشیاران به خود می آیند و حساب روز را می کنند که گونه ذرانده اند و چه کاری انجام داده اندوتا چه اندازه توانسته اند در مسیر تکاملی خود گام بردارند . چه فضیلت خلاقی تازه ای را شناخته اند و کدام کرامت اخلاقی را در وجود خود پرورش داده اند؟ و در تاریکیش به ده یادی فرصت پنهان کردن آنچه را که آشکار بودنش ایشان را رنج میداده داده است . می دانی که از صوصیات شب شدت یافتن امراض آرام شدن کشمکشها خاموشی بیهوده گویان و راز و نیاز مومنان با خدا ... است . شب نعمت است همچنان که روز نعمت می باشد.حمیده دختر عزیزم سال اول راهنمایی نسبتا رسهایش مفصل است ولی کوشش و جدیت هر سنگینی را سبک و هر مشکلی را آسان می کند . بخصوص وصیه می کنم که با جمیله همکاری کن که هم برای تو مفید است و هم برای او .تو می توانی برای کمال شاور خوب و جمیله همفکر مناسبی باشی . مبادا غفلت کنی که فرصت از دست می رود.دختر مهربانم ! ساعات یکاری را مطالعه و بازی و کمک به مامان در انجام کارهای خانه و حفظ آیات و احادیثی که مامان صلاح می اند و اشعاری که خودت دوست میداری تقسیم کن.حمیده عزیز ! از صفات جالبی که تو و جمیله داشته اید و خاطرم مانده اینست که علاقمند بودید که دوستانی داشته باشید. اینکار بسیار خوبست، دخترانم! خواهشمندم که ه همه دوستان من که آنها را می شناسید در موقع مناسب سلام برسانید . بخصوص به مامان بزرگ و آقا جان لام مخصوص برسانید و دستشان را عوض من ببوسید و برایشان آرزوی سعادت بیشتر و سلامت بنمائید.با آرزوی بهترین موفقیتها برای شما
9/28 امضا- محمد علی رجایی
دکتر مصطفی چمران در سال 1311 در تهران، خیابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولک متولد شدوی تحصیلات خود را در مدرسه انتصاریه، نزدیک پامنار، آغاز کرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ در دانشکده فنی دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال 1336 در رشتة الکترومکانیک فارغالتحصیل شد و یکسال به تدریس در دانشکدة فنی پرداخت.
وی در همة دوران تحصیل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به امریکا اعزام شد و پس از تحقیقاتعلمی در جمع معروفترین دانشمندان جهان در دانشگاه کالیفرنیا و معتبرترین دانشگاه امریکا –برکلی- با ممتازترین درجة علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما گردید.
فعـالیتهای اجتماعی
از 15سالگی در درس تفسیر قرآن مرحوم آیتالله طالقانی، در مسجد هدایت، و درس فلسفه و منطق استاد شهید مرتضی مطهری و بعضی از اساتید دیگر شرکت میکرد و از اولین اعضاء انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سیاسی دوران دکتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملی شدن صنعتنفت شرکت داشت و از عناصر پرتلاش در پاسداری از نهضتملی ایران در کشمکشهای مرگ و حیات این دوره بود. بعد از کودتای ننگین 28 مرداد و سقوط حکومت دکتر مصدق، به نهضت مقاومت ملی ایران پیوست و سختترین مبارزهها و مسئولیتهای او علیه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ایران، بدون خستگی و با همه قدرت خود، علیه نظام طاغوتی شاه جنگید و خطرناکترین مأموریتها را در سختترین شرایط با پیروزی به انجام رسانیددر امریکا، با همکاری بعضی از دوستانش، برای اولینبار انجمن اسلامی دانشجویان امریکا را پایهریزی کرد و از مؤسسین انجمن دانشجویان ایرانی در کالیفرنیا و از فعالین انجمن دانشجویان ایرانی در امریکا به شمار میرفت که به دلیل این فعالیتها، بورس تحصیلی شاگرد ممتازی وی از سوی رژیم شاه قطع میشود. پس از قیام خونین 15 خرداد سال 1342 و سرکوب ظاهری مبارزات مردم مسلمان به رهبری امامخمینی(ره) دست به اقدامی جسورانه و سرنوشتساز میزند و همه پلها را پشتسر خود خراب میکند و به همراه بعضی از دوستان مؤمن و همفکر، رهسپار مصر میشود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر، سختترین دورههای چریکی و جنگهای پارتیزانی را میآموزد و به عنوان بهترین شاگرد این دوره شناخته میشود و فوراً مسئولیت تعلیم چریکی مبارزان ایرانی به عهدة او گذارده میشود
به علت برخورداری از بینش عمیق مذهبی، از ملیگرایی ورای اسلام گریزان بود و وقتی در مصر مشاهده کرد که جریان ناسیونالیسم عربی باعث تفرقة مسلمین میشود، به جمال عبدالناصر اعتراض کرد و ناصر ضمن پذیرش این اعتراض گفت که جریان ناسیونالیسم عربی آنقدر قوی است که نمیتوان به راحتی با آن مقابله کرد و با تأسف تأکید میکند که ما هنوز نمیدانیم که بیشتر این تحریکات از ناحیة دشمن و برای ایجاد تفرقه در بین مسلمانان است. به دنبال آن، به چمران و یارانش اجازه میدهد که در مصر نظرات خود را بیان کنند
در لبنـان
بعد از وفات عبدالناصر، ایجاد پایگاه چریکی مستقل، برای تعلیم مبارزان ایرانی، ضرورت پیدا میکند و لذا دکتر چمران رهسپار لبنان میشود تا چنین پایگاهی را تأسیس کند
او به کمک امام موسیصدر، رهبر شیعیان لبنان، حرکت محرومین و سپس جناح نظامی آن، سازمان «امل» را براساس اصول و مبانی اسلامی پیریزی نموده که در میان توطئهها و دشمنیهای چپ و راست، با تکیه بر ایمان به خدا و با اسلحة شهادت، خط راستین اسلام انقلابی را پیاده میکند و علیگونه در معرکههای مرگ و حیات به آغوش گرداب خطر فرو میرود و در طوفانهای سهمناک سرنوشت، حسینوار به استقبال شهادت میتازد و پرچم خونین تشیع را در برابر جبارترین ستمگران روزگار، صهیونیزم اشغالگر و همدستان خونخوار آنها، راستگرایان «فالانژ»، به اهتزاز درمیآورد و از قلب بیروت سوخته و خراب تا قلههای بلند کوههای جبلعامل و در مرزهای فلسطین اشغال شده از خود قهرمانیها به یادگار گذاشته؛ در قلب محرومین و مستضعفین شیعه جای گرفته و شرح این مبارزات افتخارآمیز با قلمی سرخ و به شهادت خون پاک شهدای لبنان، بر کف خیابانهای داغ و بر دامنة کوههای مرزی اسرائیل برای ابد ثبت گردیده است
دیدار امام امت
بالاخره در اسفند ماه 59 چوب زیربغل را نیز کنار گذاشت و با کمی ناراحتی راه میرفت و همراه با همرزمانش از یکایک جبهه های نبرد در اهواز دیدن کرد
پس از زخمی شدن، اولینبار، برای دیدار با امام امت و عرض گزارش عازم تهران شد. به حضور امام رسید و حوادثی را که اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عملیات و پیشنهادات خود را ارائه داد. امام امت(ره) پدرانه و با ملاطفت خاصی به سخنانش گوش میداد، او و همة رزمندگان را دعا میکرد و رهنمودهای لازم را ارائه میداددکتر چمران از سکون و عدم تحرکی که در جبهه ها وجود داشت دائماً رنج میبرد و تلاش میکرد که با ارائه پیشنهادات و برنامههای ابتکاری حرکتی بوجود آورد و اغلب این حرکتها را توسط رزمندگان شجاع و جانبرکف ستاد نیز عملی میساخت. او اصرار داشت که هرچه زودتر به تپههای الله اکبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگ چزابه که نزدیکی مرز است، رسانده تا ارتباط شمالی و جنوبی نیروهای عراقی و مرز پیوسته آنان قطع شود. بالاخره در سیویکم اردیبهشت ماه سال شصت، با یک حملة هماهنگ و برقآسا، ارتفاعات الله اکبر فتح شد که پس از پیروزی سوسنگرد بزرگترین پیروزی تا آن زمان بود. شهید چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمرة اولین کسانی بود که پای به ارتفاعات الله اکبر گذاشت؛ درحالی که دشمن زبون هنوز در نقاطی مقاومت میکرد. او و فرماندة شجاعش ایرج رستمی، دو روز بعد، با تعدادی از جان برکفان و یاران خود توانستند با فداکاری و قدرت تمام تپههای شحیطیه (شاهسوند) را به تصرف درآوردند، درحالی که دیگران در هالهای از ناباوری به این اقدام جسورانه مینگریستند
پس از پیروزی ارتفاعات الله اکبر، اصرار داشت نیروهای ما هرچه زودتر، قبل از اینکه دشمن بتواند استحکاماتی برای خود ایجاد کند، به سوی بستان سرازیر شوند که این کار عملی نشد و شهیدچمران خود طرح تسخیر دهلاویه را با ایثار و گذشت و فداکاری جان بر کف ستاد جنگهای نامنظم و به فرماندهی ایرج رستمی عملی ساخت.فتح دهلاویه، در نوع خود عملی جسورانه و خطرناک و غرورآفرین بود. نیروهای مؤمن ستاد پلی بر روی رودخانة کرخه زدند، پلی ابتکاری و چریکی که خود ساخته بودند. از رودخانه عبور کردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاویه را به یاری خدای برگ فتح کردند. این اولین پیروزی پس از عزل بنیصدر از فرماندهی کل قوا بود که به عنوان طلیعة پیروزیهای دیگر به حساب آمد
در سیام خردادماه سال شصت، یعنی یکماه پس از پیروزی ارتفاعات الله اکبر، در جلسة فوقالعاده شورایعالی دفاع در اهواز با حضور مرحوم آیتالله اشراقی شرکت و از عدم تحرک وسکون نیروها انتقاد کرد و پیشنهادات نظامی خود، از جمله حمله به بستان را ارائه داد.
این آخرین جلسة شورایعالی دفاع بود که شهیدچمران در آن شرکت داشت و فردای آن روز، روز غمانگیز و بسیار سخت و هولناکی بود
آغاز حرکت مجدد
به رغم اصرار و پیشنهاد مسئولین و دوستانش، حاضر به ترک اهواز و ستاد جنگهای نامنظم و حرکت به تهران برای معالجه نشد و تمام مدت را در همان ستاد گذراند، در حالی که در کنار بسترش و در مقابلش نقشههای نظامی منطقه، مقدار پیشروی دشمن و حرکت نیروهای خودی نصب شده بود و او که قدرت و یارای به جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها مینگریست و مرتب طرحهای جالب و پیشنهادات سازنده در زمینههای مختلف نظامی، مهندسی و حتی فرهنگی ارائه میداد. کمکم زخمهای پای او التیام مییافت و او دیگر نمیتوانست سکون را تحمل کند و با چوب زیربغل به پا خاست و بازهم آمادة رفتن به جبهه شد.
به دنبال نبرد بیست و هشتم صفر (پانزدهم دیماه 59) که منجر به شکست قسمتی از نیروهای ماشد و فاجعة هویزه به بار آمد، دیگر تاب نشستن نیاورد، تعدادی از رزمندگان شجاع و جان بر کف را از جبهه فرسیه انتخاب کرد و با چند هلیکوپتر که خود فرماندهی آنها را بر عهده داشت، با همان چوب زیربغل دست به عملی بیسابقه و انتحاری زد. او در حالی که از درد جنگ به خود میپیچید و از ناراحتی میخروشید، آمادة حمله به نیروهای پشت جبهه و تدارکاتی دشمن در جاده جفیر به طلایه شد که به خاطر آتش شدید دشمن، هلیکوپترها نتوانستند از سد آتش آنها از منطقه هویزه بگذرند و حملة هوایی دشمن هلیکوپترها را مجبور به بازگشت ساخت که وی از این بازگشت سخت ناراحت و عصبانی بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران
دکتر چمران با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران، بعد از 23 سال هجرت، به وطن باز میگردد. همه تجربیات انقلابی و علمی خود را در خدمت انقلاب میگذارد؛ خاموش و آرام ولی فعالانه و قاطعانه به سازندگی میپردازد و همة تلاش خود را صرف تربیت اولین گروههای پاسداران انقلاب در سعدآباد میکند. سپس در شغل معاونت نخستوزیر در امور انقلاب شب و روز خود را به خطر میاندازد تا سریعتر و قاطعانهتر مسئله کردستان را فیصله دهد تا اینکه بالاخره در قضیة فراموش ناشدنی «پاوه» قدرت ایمان و ارادة آهینن و شجاعت و فداکاری او بر همگان ثابت میگردد
در کردستـان
در آن شب مخوف یاون همه امیدها قطع شده بود و فقط چند پاسدار مجروح، خسته و دلشکسته در میان هزاران دشمن مسلح به محاصره افتاده بودند. اکثریت پاسداران قتل عام شده بودند و همه شهر و تمام پستی و بلندیها به دست دشمن افتاده بود و موج نیروهای خونخوار دشمن لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. باران گلوله میبارید و میرفت تا آخرین نقطه مقاومت نیز در خون پاسداران غرق گردد. ولی دکتر چمران با شهامت و شجاعت و ایثارگری فراوان توانست این شب هولناک را با پیروزی به صبح امید متصل کند و جان پاسداران باقیمانده را نجات دهد و شهر مصیبت زده را از سقوط حتمی برهاند.
آنگاه فرمان انقلابی امام خمینی (ره) صادر شد. فرماندهی کل قوا را به دست گرفت و به ارتش فرمان داد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهی منطقه نیز به عهده دکتر چمران واگذار شد
رزمندگان از جان گذشته انقلاب، اعم از سرباز و پاسدار به حرکت درآمدند و همه تجارت انقلابی، ایمان، فداکاری، شجاعت، قدرت رهبری و برنامه ریزی دکتر چمران در اختیار نیروهای انقلاب قرار گرفت و عالیترین مظاهر انقلابی و شکوهمندترین قهرمانیها به وقوع پیوست و در عرض 15 روز شهرها و راهها و مواضع استراتژیک کردستان به تصرف نیروهای انقلاب اسلامی درآمد و کردستان از خطر حتمی نجات یافت و مردم مسلمان کرد با شادی و شعف به استقبال این پیروزی رفتند.
وزارت دفـاع
دکتر چمران بعد از این پیروزی بینظیر به تهران احضار شد و از طرف رهبر عالیقدر انقلاب، امامخمینی(ره)، به وزارت دفاع منصوب گردید
در پست جدید، برای تغییر و تحول ارتش از یک نظام طاغوتی، به یک سلسله برنامههای وسیع بنیادی دست زد که پاکسازی ارتش و پیاده کردن برنامههای اصلاحی از این قبیل است تا به یاری خدا و پشتیبانی ملت، ارتشی به وجود آید که پاسدار انقلاب و امنیت استقلال کشور باشد و رسالت مقدس اسلامی ما را به سرمنزل مقصود برساند.
به سوی قربانگاه
در سحرگاه سیویکم خردادماه شصت، ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسید و شهید دکترچمران به شدت از این حادثه افسرده و ناراحت بود. غمی مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمی را فرا گرفته بود. دستهای از دوستان صمیمی او میگریستند و گروهی دیگر مبهوت فقط به هم مینگریستند. از در و دیوار، از جبهه و شهر، بوی مرگ و نسیم شهادت میوزید و گویی همه در سکوتی مرگبار منتظر حادثهای بزرگ و زلزلهای وحشتناک بودند. شهیدچمران، یکی دیگر از فرماندهانش را احضار کرد و خود او را به جبهه برد تا در دهلاویه به جای رستمی معرفی کند و در لحظة حرکت وی، یکی از رزمندگان با سادگی و زیبایی گفت: «همانند روز عاشورا که یکایک یاران حسین(ع) به شهادت رسیدند، عباس علمدار او (رستمی) هم به شهادت رسید و اینک خود او همانند ظهر عاشورای حسین(ع) آمادة حرکت به جبهه است.»
همة اطرافیانش هنگام خروج از ستاد با او وداع میکردند و با نگاههای اندوهبار تا آنجا که چشم میدید و گوش میشنید، او و همراهانش را دنبال میکردند و غمی مرموز و تلخ بر دلشان سنگینی میکرد.
دکتر چمران، شب قبل در آخرین جلسة مشورتی ستاد، یارانش را با وصایای بیسابقهای نصیحت کرده بود و خدا میداند که در پس چهرة ساکت و آرام ملکوتی او چه غوغا و چه شور و هیجانی از شوق رهایی، رستن از غم و رنجها، شنیدن دروغ و تهمتها و دمبرنیاوردنها و ز شوق شهادت برپا بود. چه بسیار یاران باوفای او به شهادت رسیده بودند و اینک او خود به قربانگاه میرفت. سالها یاران و تربیتشدگان عزیزش در مقابل چشمانش و در کنارش شهید شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتیاق شهادت سوخت، ولی خدای بزرگ او را در این آزمایشهای سخت محک میزد و میآزمود، او را هر چه بیشتر میگداخت و روحش را صیقل میداد تا قربانی عالیتری از خاکیان را به ملائک معرفی نماید و بگوید: انی اعلم مالاتعلمون. «من چیزهایی میدانم که شما نمیدانید»
به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بین راه مرحوم آیتالله اشراقی و شهید تیمسار فلاحی را ملاقات کرد. برای آخرینبار یکدیگر را بوسیدند و بازهم به حرکت ادامه داد تا به قربانگاه رسید. همة رزمندگان را در کانالی پشت دهلاویه جمع کرد، شهادت فرماندهشان، ایرج رستمی را به آنها تبریک و تسلیت گفت و با صدایی محزون و گرفته از غم فقدان رستمی، ولی نگاهی عمیق و پرنور و چهرهای نورانی و دلی مالامال از عشق به شهادت و شوق دیدار پروردگار، گفت: «خدا رستمی را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، میبرد.»
خداوند ثابت کرد که او را دوست میدارد و چه زود او را به سوی خود فراخواند
در خوزستـان
گروهی از رزمندگان داوطلب، به گِرد او جمع شدند و او با تربیت و سازماندهی آنان، ستاد جنگهای نامنظم را در اهواز تشکیل داد. این گروه کمکم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زیادی انجام داد. تنها کسانی که از نزدیک شاهد ماجراهای تلخ و شیرین، پیروزیها و شکستها، شهامتها و شهادتها و ایثارگریهای آنان بودند، به گوشهای از این خدمات که دکترچمران شخصاً مایل به تبلیغ و بازگویی آنها نبود، آگاهی دارند.
ایجاد واحد مهندسی فعال برای ستاد جنگهای نامنظم یکی از این برنامهها بود که به کمک آن، جادههای نظامی به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپهای آب در کنار رود کارون و احداث یک کانال به طول حدود بیست کیلومتر و عرض یکصد متر در مدتی حدود یکماه، آب کارون را به طرف تانکهای دشمن روانه ساخت، به طوری که آنها مجبور شدند چند کیلومتر عقبنشینی کنند و سدی عظیم مقابل خود بسازند و با این عمل فکر تسخیر اهواز را برای همیشه از سر به دور دارند
یکی از کارهای مهم و اساسی او از همان روزهای اول، ایجاد هماهنگی بین ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی بود که در منطقه حضور داشتند. بازده این حرکت و شیوة جنگ مردمی و هماهنگی کامل بین نیروهای موجود، تاکتیک تقریباً جدید جنگی بود؛ چیزی که ابرقدرتها قبلاً فکر آن را نکرده بودند. متأسفانه این هماهنگی در خرمشهر بوجود نیامد و نیروهای مردمی تنها ماندند. او تصمیم داشت به خرمشهر نیز برود، ولی به علت عدم وجود فرماندهی مشخص در آنجا و خطر سقوط جدی اهواز، موفق نشد ولی چندینبار نیروهایی بین دویست تا یکهزار نفر را سازماندهی کرده و به خرمشهر فرستاد و آنان به کمک دیگر برادران مقاوم خود توانستند در جنگی نابرابر مقابل حملات پیاپی دشمن تا مدتها مقاومت کنند
مجلـس
دکتر مصطفی چمران در اولین دور انتخابات مجلس شورای اسلامی، از سوی مردم تهران به نمایندگی انتخاب شد و تصمیم داشت در تدوین قوانین و نظام جدید انقلابی، بخصوص در ارتش، حداکثر سعی و تلاش خود را بکند تا ساختار گذشتة ارتش به نظامی انقلابی و شایسته ارتش اسلامی تبدیل شود. در یکی از نیایشهای خود بعد از انتخاب نمایندگی مردم در مجلس شورای اسلامی، اینسان خدا را شکر میگوید: «خدایا، مردم آنقدر به من محبت کردهاند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کردهاند که به راستی خجلم و آنقدر خود را کوچک میبینم که نمیتوانم از عهده آن به درآیم. خدایا، تو به من فرصت ده، توانایی ده تا بتوانم از عهده برآیم و شایستة این همه مهر و محبت باشم .وی سپس به نمایندگی رهبر کبیر انقلاب اسلامی در شورایعالی دفاع منصوب شد و مأموریت یافت تا بطور مرتب گزارش کار ارتش را ارئه کند
شهـادت
سخنش تمام شد، با همة رزمندگان خداحافظی و دیدهبوسی کرد، به همة سنگرها سرکشی نمود و در خط مقدم، در نزدیکترین نقطه به دشمن، پشت خاکریزی ایستاد و به رزمندگان تأکید کرد که از این نقطه که او هست، دیگر کسی جلوتر نرود، چون دشمن به خوبی با چشم غیرمسلح دیده میشد و مطمئناً دشمن هم آنها را دیده بود. آتش خمپاره که از اولین ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمی قربانیهای دیگری نیز گرفته بود، باریدن گرفت و دکتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از کنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگیرند. یارانش از او فاصله گرفتند و هر یک در گودالی مات و مبهوت در انتظار حادثهای جانکاه بودند که خمپارهها در اطراف او به زمین خورد و با اصابت یکی از خمپارههای صدامیان، یکی از نمونههای کامل انسانی که مایة مباهات خداوند است، یکی از شاگردان متواضع علی(ع) و حسین(ع)، یکی از عارفان سالک راه حق و حقیقت و یکی از ارزشمندترین انسانهای علیگونه و یکی از یاران باوفای امامخمینی(ره) از دیار ما رخت بربست و به ملکوت اعلی پیوست
ترکش خمپارة دشمن به پشت سر دکتر چمران اصابت کرد و ترکشهای دیگر صورت و سینة دو یارش را که در کنارش ایستاده بودند، شکافت و فریاد و شیون رزمندگان و دوستان و برادران باوفایش به آسمان برخاست. او را به سرعت به آمبولانس رساندند. خون از سرش جاری بود و چهرة ملکوتی و متبسم و در عینحال متین و محکم و موقر آغشته به خاک و خونش، با آنکه عمیقاً سخنها داشت، ولی ظاهراً دیگر با کسی سخن نگفت و به کسی نگاه نکرد. شاید در آن اوقات، همانطوری که خود آرزو کرده بود، حسین(ع) بر بالینش بود و او از عشق دیدار حسین(ع) و رستن از این دنیای پر از درد و پیوستن به روح، به زیبایی، به ملکوت اعلی و به دیار مصفای شهیدان، فرصت نگاهی و سخنی با ما خاکیان را نداشت
در بیمارستان سوسنگرد که بعداً به نام شهید دکترچمران نامیده شد، کمکهای اولیه انجام شد و آمبولانس به طرف اهواز شتافت، ولی افسوس که فقط جسم بیجانش به اهواز رسید و روح او سبکبال و با کفنی خونین که لباس رزم او بود، به دیار ملکوتیان و به نزد خدای خویش پرواز کرد و ندای پروردگار را لبیک گفت که: «ارجعی الی ربک راضیه مرضیه»
از شهادت انسانساز سردار پرافتخار اسلام، این فرزند هجرت و جهاد و شهادت و اسوه حرکت و مقاومت، نه تنها مردم اهواز و خوزستان بلکه امت مسلمان ایران و شیعیان محروم لبنان به پا خاستند و حتی ملل مستضعف و زاده دنیا غرق در حسرت و ماتم گردیدند
امواج خروشان مردم حقشناس ما، خشمگین از این جنایت صدام و اندوهبار و اشکآلود، پیکر پاک او را در اهواز و تهران تشییع کردند که « انالله و انّاالیه راجعون »
بلی، اینچنین زندگی سراسر تلاش و مبارزة خالصانه و عارفانه در راه خدای او آغاز گشت و اینچنین در کربلای خوزستان در جهاد و نبرد رویاروی علیه باطل، حسینگونه به خاک شهادت افتاد و به ملکوت اعلی عروج کرد و به آرزوی دیرین خود که قربانی شدن عاشقانه در راه خدا بود، نایل گشت. خدایش رحمت کند و او را با حسین(ع) و شهدای کربلا محشور گرداند
والسلام علی مناتبعالهدی
دکتر احمد توکلی
انگیزه مقدس
در روزهای اول جنگ، شهید چمران غیر از این که نماینده تهران بود، عضو دولت یعنی وزیر دفاع هم بود. در یک جلسه غیرعلنی و غیررسمی در مجلس که برای گزارش وزیر دفاع برگزار شده بود، همه نمایندهها حضور داشتند. آقای چمران آمدند پشت تریبون و شروع کردند به ارائه گزارش وضعیت جبههها، واقعاً وضعیت نامناسبی بود و طبعاً گزارش بیسار تلخی بود.
عصبانیت نمایندگان مردم
نمایندگان خوزستان، مخصوصاً نماینده خرمشهر، مرحوم معروفیزاده و نماینگدان آبادان، آقای رشیدیان و آقای ایرج صفایی دزفولی و نماینده اهواز، آقای عادل اسرینیا خیلی عصبانی بودند، برای این که مردم را که موکلشان بودند، آماده دفاع میدیدند اما دستگاههای مدافع را آماده نمیدیدند، البته غیرعادی نبود، چون ارتش یک سازمانی بود که به دلیل آسیب دیدگی نیروهایش یک چندم شده بود و توانایی لازم را نداشت و در ضمن آقای دکتر چمران به عنوان نماینده ارتش معرفی شده بود. این نمایندگان شروع به اعتراض کردند ولی خوب واقعاً وضعیت مردم آن مناطق هم بسیار بد و تاسفآور بود.
جالب بود که شهید چمران به تمام این پرخاشها و در مقابل اعتراضات خیلی بد این افراد، که البته از سر دلسوزی بود، و با روش نامناسبی به شخص او حملات بیربط میکردند. کوچکترین واکنشی نشان نداد و فقط انگیزه این معترضین را میدید. ایشان متوجه قالب نامناسب آنها نشد به صورتی که اصلا لحن صدایش هم در پاسخ هیچ تغییری نکرد و این برای من بسیار برجسته بود که فردی اینچنینبرغضبش مسلط شود و با آرامش تمام به سوالات آنها پاسخ داد.
آنچه از نظرتان میگذرد در وصیتنامه شهید دکتر مصطفی چمران که پنج سال قبل از شهادت، پیش از حادثه، نبعه که در آن امید شهادت داشته، برای امام موسی صدر نوشته است. این وصیتنامه هرگز به دست امام موسی صدر نرسید و تا یک سال پس از شهادت دکتر نیز هیچ کس به آن دست نیافت.
برای مرگ آماده شدهام و این امری است طبیعی و مدتهاست که با آن آشنا هستم. ولی برای اولین بار وصیت میکنم. خوشحالم که در چنین راهی به شهادت میرسم. خوشحالم که از عالم و مافیها رهیدهام. همه چیز را ترک گفتهام، علائق را زیر پا گذاشتهام، قید و بندها را پاره کردهام، دنیا و مافیها را سه طلاقه گفتهام و با آغوش باز به استقبال شهادت میروم.
از این که به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بودهام، متاسف نیستم، از این که آمریکا را ترک گفتم، از این که دنیای لذات و راحتطلبی را پشت سر گذاشتم، از اینکه دنیای علم را فراموش کردم، از اینکه از همه زیباییها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشتهام، متاسف نیستم.... از آن دنیای مادی و راحتطلبی گذشتم و به دنیای درد و محرومیت و رنج و شکست و اتهام و فقر و تنهایی قدم گذاشتم، با محرومین همنشین شدم، با دردمندان و شکستهدلان همآواز گشتم، از دنیای سرمایهداران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم و با تمام این احوال متاسف نیستم.
عشق، هدف حیات و محرک زندگی من است و زیباتر از عشق چیزی ندیدهام و بالاتر از عشق چیزی نخواستهام، عشق است که روح مرا به تموج وا میدارد، قلب مرا به جوش میآورد، استعدادهای نهفته من را ظاهر میکند، مرا از خودخواهی و خودبینی میرهاند، دنیای دیگری حس میکنم، در عالم وجود محو میشوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیدهای زیبابین پیدا میکنم. لرزش یک برگ، نور ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب احساس و روح مرا میربایند و از این عالم مرا به دنیای دیگری میبرند.... اینها همه و همه از تحلیات عشق است... و من قدر خود را بزرگتر از آنم که بخاطر پاداش محبت کنم یا در ازاء عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق خود میسوزم و لذت میبرم و این لذت بزرگترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید.