محمد جواد باهنر، در سال 1312 در شهر کرمان متولد شد. دومین فرزند خانواده بود و غیر از ایشان هشت خواهر و برادر دیگر هم بودند. محله ایشان معروف به «محلة شهر» از محلههای بسیار قدیمی و مخروبة شهر کرمان به شمار میرفت. پدرش، پیشهور سادهای بود. زندگی بسیار محقرانهای داشت، مغازه کوچکی در سرگذر، که از این راه امرار معاش میکرد.
در پنج سالگی به مکتب خانهای سپرده شد که نزدیک منزلشان بود، چون اولاً در آن ایام مدارس چندان زیادی نبود، اگر هم بود، خانوادههای امثال خانواده ایشان به آن دسترسی نداشتند. در مکتبخانه بانوی متدینهای بود که قرآن را نزد ایشان خواند.
در همان خانه، نزد ایشان خواندن و نوشتن و درسهای معمول آن روز را فرا گرفت. با راهنمایی حجتالاسلام حقیقی به مدرسة معصومیه کرمان راه یافت. از آن به بعد، درسهای رسمی ایشان درس طلبگی بود. مدرسة معصومیه بعد از سالها بسته بودن در دورة رضاخان، بعد از شهریور 20 باز شده و چند نفر طلبه جمعآوری کرده بود. بعد از گذشت دو سه سال، ایشان نیز همراه چند نفر از دوستان خود وارد این مدرسه شد، تحصیلات جدید به صورت متفرقه و داوطلبانه انجام می شد. در سال 32 که 20 ساله شده بود، توانست ضمن ادامة تحصیلات دینی، به گرفتن پنجم علمی قدیم موفق شود. تا آن سال، درس را تا حدود سطح رسانده بود. در اوایل مهرماه 32 به قم عزیمت نمود. وضع مالی خانواده طوری بود که به هیچ وجه، قادر به پرداخت مخارج تحصیلی ایشان نبودند، ایشان از شهریة محدودی که آیهالله بروجردی در آن زمان میدادند (23 تومان درماه)، زندگی میکردم، البته بعد از مدتی 50 تومان هم از حوزة علمیه کرمان به آنجا حواله میشد. سال اول اقامتم در قم، در مدرسة فیضیه سکونت داشتم و توانستم «کفایه و مکاسب» را خدمت چند تن از استادان آن روز، مرحوم آقای مجاهدی و آقای سلطانی و دیگران، تمام کنم. از سال 33 به درس خارج رفتم، اساتید ما در درس خارج، عمدتاً رهبر بزرگوارمان آیهالله العظمی امام خمینی بودند که ما اولین درس خارج درس فقه و درس اصول را از محضر ایشان استفاده کردیم و تا سال 41 ، یعنی بیش از 7 سال، در خدمت ایشان بودیم، در مدت دو سال محضر درس ایشان را درک کردم. هنوز هم بسیاری از یادداشتهای درس آن روز به عنوان یادگار، ذخیره علمی خوبی برای ما باقی مانده است. همچنین، سر درس مرحوم آیهالله بروجردی که درس فقهی بود، حاضر میشدیم. با اینکه به خاطر مرجعیت ایشان و گستردگی درس، از نظر شاگردان، کلاس صورت خاصی پیدا کرده بود، ولی تا پایان سال 40 که سال فوت ایشان بود، درس ایشان را ادامه دادیم، استاد دیگر ما، علامه طباطبایی بود که درس فلسفة «اسفار» را مدت شش سال در خدمت ایشان خواندیم، از درس تفسیر ایشان نیز استفاده کردیم. یادم هست، اولین روزهایی که درس تفسیر را شروع کردند، ابتدا درس میگفتند، سپس مطالب در جمع طلاب مورد بحث قرار میگرفت، بعد از رفع اشکالات، درس را مینوشتند که بعدها به صورت «المیزان»، دورة تفسیر عالی درآمد. ما از ابتدای سورة بقره به بعد در محضر ایشان بودیم و من یادداشتهای فراوانی دارم که خاطرة پرباری از آن دوران میباشد. در آن دوران، درس امام پر شور بود، چون ایشان عمدتاً به تربیت طلاب میپرداختند و معروف بود، طلبههایی که میخواهند بیشتر درس بخوانند و اهل فکر و تحقیق و کار هستند، در درس ایشان شرکت میکنند. و امروز، عمدة کسانی که به صورت علمای جوان شهرها یا ائمة جمعه یا افراد شورای عالی قضایی، فقهای شورای نگهبان و مسئولان روحانی و بنام مملکت و تعداد متنابهی از نمایندگان مجلس که سنشان مقداری بالاتر است (و) به انقلاب خدمت میکنند، همه، شاگردان آن روز امام هستند. ما بهترین خاطرات علمی و تحصیلی خود را از دوران 9 سالهای که در قم بودیم، داریم.
در اولین سال ورودم به قم (سال 33 )، کلاس دوازدهم را به طور متفرقه امتحان دادم و دیپلم کامل گرفتم و بعد از مدتی در دانشکدة «الهیات» به ادامة تحصیلات دانشگاهی پرداختم، ولی چون درسهای الهیات برای ما تازگی نداشت، ما اصولاً به تحصیلات قم ادامه میدادیم و هفتهای یکی دو بار در بعضی از دروس که لازم بود، به تهران میآمدیم و شرکت میکردیم. حدود سال 37 بود که دورة لیسانس دانشگاه را تمام کردم، بعد از مدتی که در قم مشغول بودم، توانستم دوره دکتری را هم ادامه دهم. همچنین، یک دورة فوقلیسانس امور تربیتی را در دانشکده «ادبیات» تهران گذراندم. ما همه علاقهمند بودیم که حوزة قم، از نظر نوع مطالعات و مسایل طرح شده و همچنین، از نظر تحقیقات علمی، فکری و فلسفی تحرک جدید داشته باشد که خوشبختانه این نهضت از چند سال قبل شروع شده بود. اولین جهش این حرکت، از طرفی توسط امام و از طرف دیگر، توسط علامه طباطبایی و شاگردانشان آقایان منتظری، بهشتی، مشکینی و دیگران بود. ما نیز به لحاظ اقتضای سنمان، در دورههای دوم درس این اساتید بزرگ شرکت کردیم و تقریباً، بعد از شش سال که از آغاز این حرکت میگذشت، به این جریان پیوستم. نهضت تالیف و تحقیق و ترجمه و کارهای مطبوعاتی تازه شکل میگرفت و ما به کمک چند نفر از دوستان، از جمله آقای هاشمی رفسنجانی و آقای مهدویکرمانی و عدهای دیگر از دوستان، مکتب تشیع را به راه انداختیم و از سال 36 سالنامه و بعدها فصلنامه منتشر کردیم که بعد از انتشار هفتمین سالنامه آنرا توقیف کردند و نکته جالب اینجا بود که آن روزها تیراژ کتابها بین 1000 الی 3000 بود، ولی وقتی ما اولین سالنامه را اعلام کردیم و قبوض مربوطه را فروختیم، (چون بودجه نداشتیم، از طریق فروش قبوض درصدد تهیه مخارج چاپ سالنامه شدیم) و مردم در هر صورت مقالات و نویسندگان را مشاهده کردند، به قدری استقبال شد که مجبور شدیم 10000 نسخة چاپ کنیم، و باز تقاضا به قدری زیاد شد که مجدداً 50000 نسخه دیگر منتشر کردیم. در آن روز تیراژ 15000 بسیار جالب و شاید واقعاً، بینظیر و به هر حال، جریان تازهای بود
در کنار این فعالیت، طبق عادتی که طلاب آن روز داشتند، ما هم به منبر میرفتیم و سخنرانی میکردیم. خاطرم هست، اولین بار که سال 37 توقیف شدم، مقارن با سالی بود که دولت ایران، اسرائیل را (دو فاکتور یا دوفاکتور (اختلاف نسخه)) برسمیت شناخته بود. در آبادان، در منبری سخنرانی میکردم که شدیداً به این مسأله حمله کردم که توسط شهربانی آبادان دستگیر شدم، این اولین برخورد من با رژیم بود. آن روزها هنوز مسألة دستگیری روحانی بسیار نادر بود.
در سال 41 به تهران آمدم، چون در آن روزها، صحبت از این بود که نمایندهای از حوزة علمیة قم برای تبلیغات اسلامی به کشور ژاپن برود و بنده را پیشنهاد کرده بودند، به این منظور به تهران آمدم تا مقدمات کار را فراهم کنم. لازم بود که یک دوره زبان انگلیسی که زبان دوم آنها بود، ببینم. منتهی این سفر به علت مشکلاتی که پیش آمد، به تاخیر افتاد و به آغاز مبارزات روحانیت به رهبری امام بزرگوارمان در اواخر سال 41 منتهی شد. یعنی 6 الی 7 ماه از سکونت من در تهران گذشته بود که مبارزه آغاز شد. بهتر دیدم که در ایران بمانم و در جریان مبارزه همکاری کنم
سال 42 که اوج مبارزات بود و واقعة خرداد در همان سال اتفاق افتاد، ما از آن تعداد روحانیونی بودیم که از قم اعزام شدند به شهرهای مختلف، تا محرم آن سال را به محرم حرکت و قیام تبدیل کنیم. من مامور شدم که به همدان بروم. دستور این بود که از روز ششم ماه محرم، سخنرانیها اوج بیشتری پیدا کند و مبارزه شدت گیرد، چون گفته بودند که نگذارید جلسات پرجمعیت شوند، اگر بخواهید از اوایل شروع کنید، قبل از اینکه مردم اجتماع کنند، شما را دستگیر خواهیم کرد. از روز ششم که سخنرانیها اوج گرفت. ظاهراً روز هفتم بود که ما دستگیر شدیم. هنوز حوادث 15 خرداد پیش نیامده بود که مردم اجتماع کردند و ما آزاد شدیم. و مجدداً به سخنرانیهایی که داشتیم ادامه دادیم. تا روز 12 محرم آن سال، همه جا این مسأله اوج گرفته بود وما به شدت تحت تعقیب بودیم که دوستان ما را مخفیانه به تهران فرستادند و در آنجا دستگیر نشدیم.
در پایان سال 42 که مصادف با سالگرد مدرسة فیضیه بود. (چون فروردین سال 42، رژیم به مدرسة فیضیة حمله کرد که مصادف بود با روز ولادت امام جعفر صادق (ع)، طبعاً بیستم اسفند سال 42 که روز وفات امام صادق بود، سالگرد حادثة مدرسة فیضیه نیز میشد.) به همین مناسبت، در بازار تهران در مسجد جامع سخنرانی برگزار کرده بودند و من مسئول اجرای سخنرانی آنجا بودم. طی سه شب که سخنرانی انجام میشد، اجتماع عظیمی گرد هم آمده بود که در آن سالها، در نوع خود بسیار جالب بود، شب سوم، پلیس زیادی به اتفاق سرهنگ طاهری معدوم که مسئول دستگیری من بود، به آنجا آمدند و بعد از دستگیری، مرا به زندان قزلقلعه انتقال دادند.
مسألة دومی که برایم پیش آمد، ادامة تحصیلات دانشگاهی بود و در دو رشته که قبلاً گفتم و دیگری خدمات فرهنگی، که دوستان روی آن تاکید فراوانی داشتند. ابتدا آیهالله دکتر بهشتی به آموزش وپرورش راه یافته بودند و سربندهای کار را در اختیار داشتند، همچنین، آقای دکتر غفوری در آنجا مشغول بودند، در حدود 7 الی 8 ماه گذشته بود که این مسأله به من نیز ارجاع شد و در جریان کار قرار گرفتم. قرار شد برای برنامهریزی تعلیمات دینی و نوشتن کتابهای دینی، به طور جدی کار کنیم. از اولین سالهایی که وارد آموزشوپرورش شدم با مشکلات فراوانی روبهرو بودم. دوستان مقدمات را فراهم کردند و من توانستم در قسمت برنامهریزی راه پیدا کنم.
11- جالب بود که ما در این فرصت توانستیم از بخشهای کوتاهی که در اول ابتدایی به عنوان مسائل دینی بایستی وارد شود تا آخرین سالهای تحصیلی دبیرستان، کتبهای تعلیمات دینی بنویسیم. وهمینطور، برای دورههای تربیت معلم و دیگر رشتههای تحصیلی که وجود داشت. این از فرصتهای جالبی بود برای ما و تاریخچة مفصلی دارد که حاکی از درگیریهایی است که در این رابطه با دستگاه داشتیم. ولی به یاری خدا موفق شدیم. مطالب کتابها و خود کتابها را بدون کوچکترین دخالت دستگاه، بنویسیم. مطالب آن کتابها حتی در بعضی از حوزههای مبارزاتی مخفی آن روز، به عنوان مطالب آموزشی، تعلیم داده میشد. مطالبی را که در دوره دبیرستان و راهنمایی گنجانده بودیم، نسبتاً تحرک خوبی داشت
- در سالهای 55 و56 رژیم دیگر احساس کرده بود که مطالب کتابها چیست و لذا سخت جلوگیری میکرد و کتابها را برای سانسور و تجدید نظر به مراکز خود میفرستاد. کتابهای تجدیدنظر شده را که میتوانستیم، دست پیدا کنیم، میدیدیم، در حدود 60 درصد از مطالبی که در اول و دوم راهنمایی نوشته بودیم، خط کشیده و در حاشیه اظهارنظرهایی کرده بودند، معلوم بود که برایشان ناگوار بود. از آن سال تصمیم گرفتند که از این کتابها جلوگیری کنند، منتهی در معذورات اجتماعی قرار گرفته بودند و دنبال مولف جدید میگشتند که به جای ما بگذارند. مؤلفی که بتواند دلخواه آنها بنویسد. چنین مولفی هم یا نبود و اگر بود، جامعه آنرا نمیپذیرفت. چون مدتها بود که معلمین با کتابهای ما آشنا شده بودند و میگفتند زمینه بسیار خوبی به ما دادهاید، ما اگر میخواستیم علیه رژیم صحبت کنیم، در هیچ یک از کتابها ممکن نبود، شما سرنخی به ما دادهاید و ما میتوانیم بحثهای خودمان را بکنیم. ساواک نیز تلاش میکرد که کتابهای دیگری نوشته و حتی با بعضی از نویسندگان اوقافی آن روز، قرار گذاشته بود، ما هم، مخصوصاً آنها را میدیدیم و به صورتی آنها را از این کار منصرف میکردیم. در ضمن معلمین و مردم را در جریان میگذاشتیم که اگر احیاناً خواستند کار جدیدی بکنند، آگاه باشند و مقاومت کنند. در هر حال، آن سال با شیوههای خاصی توانستیم جلوی این کار را بگیریم. آنها نیز چاپ این کتابها را تا آخرین روزی که فرصت داشتند، به عقب انداختند، ولی دیگر نمیتوانستند در برابر افکار عمومی مقاومت کنند. و بالاخره، در سال 56 که آغاز مبارزه وسیع بود، مجبور شدند تسلیم شوند. ما هنوز هم نسخههایی که آنها سانسور کرده و دور مطالبی خط کشیدهاند و مشخص است که از سه کانال مرور و رد شد تا مطالب حذف شود، به عنوان یادگار نگه داشتهایم و لذا، همةآنها را داریم تا روشن شود که رژیم درباره کتابهای ما چگونه فکر میکرد.
13- لازم به تذکر بود، چون بعضیها این سئوال را میکنند که شما چطور در آن موقع این کتابها را نوشتهاید؟ آیا نوعی همکاری بود؟! پاسخ ما این است که همة مطالب آن کتابها هست و ما برای کسانی که در سرتاسر این کتابها کلمهای پیدا کنند که حتی غیرمستقیم دستگاه را تایید کند، جایزه میدهیم. بالعکس، صدها مورد پیدا خواهند کرد که به صورت فشرده و مستقیم، اصطلاح طاغوت و توحید را که نفی استکبار و استبداد و استعمار را در بردارد وبه کار برده شد. در این کتابها آیات فراوانی از جهاد و لزوم کارزار در برابر ظلم و بیعدالتی آورده شده است. بقیه را در همین کتابهای درسی به عنوان ضرورت مبارزة مخفی و حفظ نیروها از دستبرد دشمن و ضربه کاری زدن به دشمن، مطرح کردیم. تاریخ ائمه را از آن قسمتهای مبارزاتی و انقلابی و درگیریهایی که با خلفا داشتهاند، بیان کردیم. مسائل اقتصادی که در این کتب آوردیم، دربارة ملیکردن صنایع و بسیاری از منابع طبیعی. و همچنین، برای از بین بردن بسیاری از زمینههای سرمایهداری و استثماری، پیشنهادهایی کردیم. مسائل انفال به خوبی در آن کتب تبیین شده که ثروتهای عمومی، مبارزه با تبعیض، ظلمها و طاغوتها و استبدادها چیست. به همین دلیل، بعضی مدعی هستند که مقداری از روشنبینی نسل جوان و نوجوان ما به خاطر خواندن این نوع مسائل بود که در کتابهای دینی مطرح شده است، که فکر میکنم، ادعای صحیحی باشد
- در هر حال، این هم فرصتی بود برای ما و جالب اینکه از سال 50 سخنرانیهای ما ممنوع شده بود، در عین اینکه کتابهای درسی مینوشتیم، از سخنرانی ما جلوگیری میکردند و ما، به عنوان کلاس تربیت معلم ، به بهانة اینکه فقط درس میدهیم و معلمی بیش نیستیم، در اجتماع معلمین شرکت و برای آنها صحبت میکردیم. قبل از اینکه سخنرانیهای ما ممنوع شود (قبل از سال 50 ) سخنرانیهای ما عمدتاً در انجمن اسلامی پزشکان و مهندسین آن روز بود، مسجد هدایت، مسجد مرحوم آیهالله طالقانی پاتوق ما بود. حدود سه سال ماههای رمضان را در آنجا صحبت میکردیم. شبهای جمعه زیادی در آنجا برنامه داشتیم. مسجدالجواد، تقرباً، با همکاری ما تاسیس شد و ما در جریان مقدمات کار بودیم و در به راه انداختن آنجا از نظر برنامهها با ما مشورت میکردند و بالاخره حسینیه ارشاد که مدتها در آنجا برنامه داشتیم. ابتدا که به تهران آمدم، با هیات موتلفه آشنا شدم، همانطور که میدانید آنها مبارزات تندی علیه رژیم داشتند و تقریباً، پدیدة همان انقلاب اسلامیمان بودند. بعدها در رابطه با مسألة منصور عدهای از ایشان دستگیر شدند.
15- وقتی ما به تهران آمدیم، با راهنمایی آقای بهشتی به عنوان کسی که در حوزهها و کانونها آموزش میدهد، وارد شدیم. یادم هست که بحثهایی که مرحوم شهید مطهری تهیه کرده بود، به عنوان درسهای آموزشی در کانونهای مخفی استفاده میکردیم و بحثهایی هم خودمان تهیه میکردیم و بدین ترتیب، با برادران همکاری داشتیم. بعد از ترور منصور، عدهای از سران آنها (هیات موتلفه) دستگیر شدند.- ما نیز فکری به نظرمان رسید. و آن این بود که یک تشکیلات نیمه علنی درست کنیم. چون نمیتوانستیم علناً ادامه دهیم و از طرفی، پراکنده شدن عده زیادی از افراد مبارز ومتعهد درست نبود. تشکیلات علنی به راه انداختیم که یک پوشش اجتماعی داشت به نام (بنیاد رفاه تعاونی اسلامی) که ظاهراً کارهای امدادی میکرد، از جمله، تشکیل صندوق قرضالحسنه و مدرسه، اما در باطن جمع میشدند و کارهای مخفی انجام میگرفت. یادم هست در همان جریان برادرمان رجایی را به عنوان یکی از رابطهایی که بایستی رهبری کند، به بعضی از کانونها معرفی کردم که ایشان با اسم مستعار (امیدوار) در آن جلسات شرکت کند، هیچ کس ایشان را نمیشناخت که کیست و نام واقعیش چیست که در آن جلسات تعلیم میدهد
- مدرسه رفاه را نیز به دنبال همان مسأله از نظر کارهای علنی به وجود آوردیم. البته همانطور که میدانید آقای بهشتی، آقای رفسنجانی و عده دیگری از آقایان و دوستان در این جریان همکاری میکردند.
18- مسألة دیگر، تشکیل مراکزی از قبیل «کانون توحید» بود که در تاسیس این مرکز همکاری داشتیم. طرح ساختمان آنجا را مهندس موسوی دادند، چون رشته اصلی ایشان بود و جالب اینکه در برابر عظیمی که انجام دادند پولی دریافت نکردند. کاملاً مشخص بودکه برادران با هدفهای دیگری مشغول کار هستند و میخواهند کانونی درست شود، این کانون، کانون علمی و تبلیغی بسیار جالبی شد. یکی دیگر از همکاریهایی که داشتیم، دفتر نشر فرهنگ اسلامی بود که در تهران کارهای مطبوعاتی میکرد و هنوز هم ادامه دارد و تا به حال 200 الی 300 کتاب نشر داده است و هر ساله میلیونها نسخه کتابهای مفید را منتشر میکند و چند سال آخر قبل از پیروزی انقلاب، تقریباً پناهگاهی شده بود برای کسانی که مراجعه میکردند و میخواستند کتابهای اسلامی مفید بخوانند.
- در سال 52، ظاهراً تحت مراقبت شدید بودیم، همانطور که میدانید آن سالها، سالهای پر وحشتی بودند، غالباً افرادی که، به نحوی مبارزه میکردند، تحت نظر بودند. دستگیریهای بسیار عجیبی بود، به این ترتیب که بعد از دستگیری، چند روز نگه میداشتند و گاهی در بیابانها و گاهی در گوشه شهرها رها میکردند. یک جریان خانوادگی برای من پیش آمد، خواهری داشتم که نزد ما زندگی میکرد، او را دستگیر کردند. عمدتاً منظورشان از دستگیری ایشان این بود که روابط ما را بپرسند که ما با چه گروههایی ارتباط داریم و چه جلساتی در منزل ما تشکیل میشود و چه مسائلی را تعقیب میکنیم. بعد در همان رابطه، به منزل ما ریختند و آنجا را بازبینی کردند و چند روزی هم در کمیته بودیم. این دومین دستگیری من بود. البته آن مسأله حدود یکسال ادامه داشت و بعد ظاهراً تمام شد. ولی کلاً تحت مراقبت بودم. مکرر به مراکز ساواک احضار میشدم. در سال 56 و 57، مجدداً سه دفعه دستگیر شدم. یکبار در شیراز، موقعی که حکومت نظامی و سخنرانیها ممنوع بود و ما برای سخنرانی در دانشگاه شرکت کردیم، روز بعد هم سخنرانی انجام شد، هنگام بازگشت راهها را بستند که با لباس مبدل به نحوی وارد دانشگاه شدم در اجتماع عده زیادی از دانشجویان و اساتید که شرکت داشتند، صحبت کردم. هنگام بازگشت در هواپیما بازداشت شدم و بعد از چند روز مرا به تهران منتقل کردند. مجدداً در همان حوادث، دوباره دستگیر شدم، ولی همانطور که میدانید، آن سالها چندان طولی نکشید.
یکبار در ماه رمضان دستگیر شدم، ماه رمضان سال آخر بود، در دریای نو اجتماعی کرده بودیم. عدهای از علما و روحانیون مبارز جمع شده بودند و برای تظاهرات و راهپیماییها برنامهریزی میکردند، در حدود 30 نفر بودیم. به وسیلة دستگاه کشف شد و آنجا را محاصره کردند. بعضی از ما در بین راه و بعضی دیگر را در داخل منزل دستگیر کرده بودند، من و آقای آیهالله موسوی اردبیلی در خیابان دستگیر شدیم. بعد از دستگیری ما را به زندان بردند، ولی مدت کوتاهی آنجا بودیم. این، خلاصة مسائلی بود که تا قبل از پیروزی انقلاب داشتیم
- البته لازم است به دو نکته هم اشاره کنم، یکی عضویت شورای انقلاب بود که در جریان هستید و دیگری فراهمکردن مقدسات تاسیس «حزب جمهوری اسلامی»، که در همان سال 57 بود و من نیز همکاری داشتم. آخرین مسئولیتی که از طرف امام قبل از پیروزی انقلاب به من داده شد، این بود که ابلاغ فرمودند کمیتة تنظیم اعتصابات را تشکیل دهیم، هدف از تشکیل این کمیته، دامنزدن به اعتصابات بود. ولی مواردی را که مثل گندم و سایر لوازم ضروری زندگی بود، باید تنظیم میکردیم که این ماموریت برای من بسیار خاطرهانگیز بود.
- قبل از پیروزی انقلاب، در همه جا اعتصابات دامن زده میشد و ما در جریان مسائل بودیم تا انقلاب به پیروزی رسید. باز یادداشتی از امام داشتم که قرار شد گروهی را برای تنظیم امور مدارس تشکیل دهیم. چون مدارس باید بعد از پیروزی انقلاب باز میشدند و ما نگران بودیم که چطور خواهد شد؟ آیا خواهیم توانست مدارس را به راحتی باز وادار به فعالیت کنیم؟ وقتی این مسأله را با امام در میان گذاشتیم، ایشان دستور فرمودند که گروهی برای تنظیم امور مدارس تشکیل شود. برادرانی را دعوت کردیم و به سرعت سازماندهی کرده و توانسیتم حدود 1000 نفر از خواهران و برادران را برای این امر آماده کنیم. روز افتتاح مدارس، در تهران پخش شدند تا رهنمودهایی بدهند و مراقبت کنند. این امر نیز به خوبی برگزار شد و ادامه همین جریان بود که برادرمان آقای رجائی که جزو همان چند نفری بودند که مسئول سازماندهی تنظیم امور مدارس شده بودند، وقتی اولین وزیر، آقای دکتر شکوهی از طرف دولت موقت برای آموزشوپرورش انتخاب شد، آقای رجائی و چند نفر دیگر در همین وزارتخانه به عنوان مشاورانی بودند که نقش بسیار فعالی را در سازماندهی جدید وزارت آموزشوپرورش به عهده داشتند. شهید باهنر درباره خانواده خود چنین میگوید
- شهید باهنر پس از پیروزی انقلاب در مسئوولیتهای عضویت در شورای انقلاب، تنظیم مدارس، نهضت سوادآموزی، نمایندگی مردم کرمان در مجلس خبرگان، نمایندگی شورای انقلاب در وزارت آموزشوپرورش، نمایندگی مردم تهران در مجلس شورای اسلامی و وزارت آموزش وپرورش در کابینه شهید رجایی به نحو شایستهای انجام وظیفه کرد و بالاخره پس از انتخاب به عنوان نخستوزیر توسط شهید رجایی طولی نکشید که این دو یار دیرین و دو مبارز صدیق در هشتمین روز از شهریورماه 1360 با انفجار بمبی توسط عامل سازمان تروریستی منافقین خلق در آتش عشق الهی سوختند.
دکتر ناصر باهنر فرزند شهید باهنر
ورود به آموزشوپرورش
در مورد زندگی فرهنگی پدرم، موردی که قابل ذکر است و خودم هم تا حدودی در جریان آن بودم، مسئله تألیف کتب دینی برای مقاطع، ابتدایی تا انتهای دورهی تربیت معلم و حتی کتب مربوط به دانشگاههاست. که آن کار عظیم، یکی از مهمترین عوامل بیدارکننده نسل جوان و آمادهسازیشان برای حضور در صحنههای پرشکوه انقلاب اسلامی بود. پدرم به همراه شهید مظلوم بهشتی و بعضی دیگر از همکارانشان وارد آموزش و پرورش شدند. به این نیت که یک کار زیربنایی انجام دهند و یک تحول اساسی در فرهنگ جامعه ایران به وجود بیاورند. رژیم سابق در اساسی ابتدا متوجه این نیت نبود و لذا به ایشان و همکارانشان اجازه داد که برای کلیه مقاطع تحصیلی کتابهایی را تألیف کنند که به قول پدرم، آن کار به مدت 13 سال طول کشید.
تألیف کتب درسی
من خاطرم هست که ایشان مرتب در حال گفتگو، بحث، مطالعه و تحقیق بودند، جلسات مختلفی داشتند، من گهگاهی همراهشان به اداره تحقیقات میرفتم و میدیدم که ایشان برای اینکه کتب موردنظر در بهترین کیفیت باشند چه مباحث طولانی با صاحبنظران فن داشتند. اگر کسی یک مرور کلی به فهرست کتب منتشره در آن زمان داشته باشد یا خودش در آن روزگار کتابها را مطالعه کرده باشد به خوبی به ارزش کار آن شهید پی خواهد برد. به جرات میتوان گفت آن کتابها نقش تعیین کنندهای در آشنایی نسل جوان با معارف اسلام ناب محمدی(ص) داشتهاند چرا که قبل از آن کتب دینی بگونهای بود که نه تنها معارف اصیل اسلام را مطرح نمیکرد بلکه در صدد تحریف آنها هم بود. این فعالیت از حدود سالهای 1344 ، 1345 تا سال 1357 به طور مستمر ادامه داشت و تا سال 1360 هم آن کتابها در مدارس و دانشگاهها تدریس میشد.
خاطرم هست در سال 57 ایشان یک روز مرا صدا زدند و گفتند: «ناصر، بیا یک چیز جالب نشانت بدهم»، وقتی من خدمتشان رفتم یک کتاب دینی در دستشان دیدم که بخش اعظم آن را با خط قرمز علامتگذاری کرده بودند. پدرم گفت: «این کتاب را خطکشی شده حذف شود، اجازه انتشار کتاب را میدهد»، من تفسیر آیات و احادیث بود خط کشیده بودند. آنها تازه متوجه شده بودند که حتی در گزینش آیات و احادیث هم نکاتی مدنظر پدرم بوده است. آیات بیشتر مربوط به جهاد، قتال، مبارزه با طاغوت، امر به معروف و نهی از منکر بود، البته به فضل خداوند پیروزی انقلاب اسلامی آن نیست شوم و تهدید جدی را از بین برد.
تأسیس مدارس
فعالیتهای دیگر فرهنگیشان تأسیس مدارس گوناگون بود. ایشان با داشتن تحصیلات عالیه، بدون هیچگونه ابایی دست به تأسیس مدارس در مقاطع گوناگون زدند. این مدارس بعدها توسعه یافتند و به صورت موسسات فرهنگی درآمدند. که از جمله آنها میتوان به موسسه فرهنگی رفاه، کانون توحید، مدرسه مفید اشاره کرد. که ایشان بر اجرای کار موسسات مذکور نیز نظارت مستقیم داشتند
دفتر نشر فرهنگ اسلامی
کار مهم دیگری که ایشان انجام دادند تأسیس یک انتشارات بزرگ جهت چاپ کتابهای دینی بود به نام دفتر نشر فرهنگ اسلامی. که هماکنون این موسسه به صورت گسترده و فعال مشغول فعالیت است و کتابهای اسلامی و تربیتی مختلفی را به چاپ میرساند.
ارتباط با دانشجویان
ضمن آنکه پدرم در مقاطع گوناگون آموزشی، تدریس میکردند. حتی در دانشگاهها خاطرم هست که جلسات متعددی با دانشجویان داشتند و هرگاه از دانشگاههای مختلف کشور از ایشان برای سخنرانی دعوت میکردند با روی باز میپذیرفتند. بیشترین کسانی که دور ایشان جمع میشدند و مراوده داشتند دانشجویان و نسل جوان بودند و حتی مسائل شخصیشان را نیز با پدرم مطرح میکردند. خاطرم هست مقام معظم رهبری حضرت آیتالله خامنهای در مورد پدرم فرمودند: شهید باهنر از جمله افرادی است که شخصیت ایشان ناشناخته باقی مانده است
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، شهید باهنر چه فعالیتهایی در زمینه فرهنگی داشتند؟
باهنر: فعالیتهای فرهنگی ایشان پس از انقلاب، ادامه فعالیتهای قبلیشان بود. میتوان به جرات گفت قسمت عمده عمر پدرم معطوف به فعالیتهای فرهنگی بود. اگر نگاه کنید، میبینید که پس از انقلاب ایشان در سمتهای معاون وزیر آموزش و پرورش، وزارت آموزش و پرورش تا دوران نخستوزیری همچنان در زمینه تالیف کتب و نظارت بر تالیف کتب فعال بودند یکی از مهمترین کارهای پدرم که از ابتکارات ایشان و شهید رجایی بود، تاسیس نهاد امور تربیتی در وزارت آموزش و پرورش بود خودشان در این باره گفتند:
«بعد از انقلاب بنا بر ضرورتی که در اصلاح سیستم اداری و اجرایی کشور ملاحظه میکردیم. در کار وزارتخانهها و سازمانهای مختلف اجرایی و اداری، نهادهای انقلابی را بوجود آوردیم. فیالمثل در کنار ارتش، سپاه پاسداران به وجود آمد یا در کنار وزارتخانههایی مانند نیرو، راه و ترابری و پست و تلگراف، جهاد بوجود آمد. برمبنای احساس این ضرورت و اینکه نمیشد نهادی در کنار آموزش و پرورش ایجاد کرد (البته مقولهی نهضت سوادآموزی، جدای از این بحث است چرا که نهضت نیز، یک نهاد جهادی است) ما در دل وزارت آموزش و پرورش نهادی به وجود آوردیم به نام «نهاد امور تربیتی» که هدف از ایجاد آن، تزریق ایده و تفکر اسلامی و انقلابی در پیکره آموزش و پرورش بود تا از این طریق نیروهای مومن و مخلص جهت خدمت به نظام آموزشی کشور تربیت شوند»، پدرم برای ایجاد و ارشاد این نهاد تلاش فوقالعادهای به همراه شهید رجایی به خرج دادند.
آقای هاشمی رفسنجانی ریاست محترم جمهوری جملهای دارند در مورد پدرم که جالب است ایشان فرمودند: ناشناختهترین و مظلومترین شخصیت انقلاب، شهید باهنر بود. من از نزدیک شاهد زحمات و فعالیتهای ایشان بودم و دلیل اینکه بسیاری از خدماتش ناشناخته مانده است این است که او کمتر حرف میزد و بیشتر عمل میکرد. از جمله فعالیتهای پس از انقلاب ایشان، یکی هم حضور فعال در ستاد انقلاب فرهنگی بود، چرا که پس از امروز اثرات آن مجاهدتها و ایثارگریها را به وضوح میبینیم.
نقش شهید باهنر را در پیوند حوزه و دانشگاه تا چه حدی میبینید؟
باهنر: تا آن زمان که پدرم وارد دانشگاه شد، کمتر کسی از روحانیون وارد دانشگاه شده بود که هم در امور مربوط به حوزه آشنایی داشته باشد و هم با سبک و روشهای معمول دانشگاهی، در زمان پدرم بود که ایشان، شهید بهشتی، شهید مفتح یعنی عدهای که در حوزهها تا مدارج بالای علمی تحصیل کرده بودند و به حدود اجتهاد رسیده بودند تصمیم گرفتند که وارد دانشگاهها شوند و در رشتههای مختلف به تحصیل بپردازند. آشنایی روحانیون با دانشگاه موجب شد کسانی که در دانشگاهها علاقمند به اسلام و معارف دینی بودند به سمت این شخصیتها جلب بشوند و پدرم و دوستانش موفق شدند با جذب علاقمندان دانشگاهها به سمت حوزهها زمینه نزدیکی روحیه حوزوی به دانشجویی را فراهم کنند که این نزدیکی برکت زیادی داشت و وحدت حوزه و دانشگاه باعث شد که اینان به عنوان یکی از اساسیترین و موثرترین نیروهای ضد رژیم پهلوی وارد معرکه مبارزه قهرآمیز علیه رژیم شوند. پس از پیروزی انقلاب نیز خوشبختانه این پیوند مستحکمتر شد و امروز شاهد برکات و اثرات این پیوند مقدس هستیم
خلاصه کتاب سیری در عقاید و اخلاق اسلامی
کتاب سیری در عقاید و اخلاق اسلامی از بخشهایی چون ریشة پیدایش دین، اصول اعتقادی و پایههای جهانبینی، اخلاق اسلامی تشکیل شده است که هرکدام از اینها از ریزبخشهایی تشکیل شده است که موضوع مشترک اینها اخلاق اسلامی میباشد. در این کتاب سعی شده مطالب را از راه عقل هم مورد بررسی قرار دهند.
ناشر: دفتر نشر فرهنگ اسلامی چاپ اول: 1374 تعداد: 5000 جلد
خلاصه کتاب انسان و خودسازی
در این کتاب بیشتر از مباحث دیگر، مبحثهای اخلاقی جلوه میکند. در شروع این کتاب شهید دکتر محمدجواد باهنر بیشتر به تعریف انسان و رابطهی آن با موجودات دیگر میپردازد. بعد از این به ارزشها و معیارهای اخلاقی و نیکو میپردازند تا هدف انسان در خودسازی معلوم شود و سپس به راههای خودسازی اشاره میکنند. این کتاب با قلم حجهالاسلام والمسلیمن هاشمی رفسنجانی به چاپ رسیده است.
ناشر: دفتر نشر فرهنگ اسلامی تعداد: 5000 جلد چاپ اول: 1370
خلاصه کتاب درسهایی از اسلام برای نوجوانان
در این کتاب درسهایی اخلاقی و اجتماعی از اسلام برای نوجوانان داده شده است. در این کتاب به مسائلی نظیر سرگذشت پیامبران، سرگذشت امامان شیعه، عدالت، حق محرومان، خصلتهای پسندیده و ناپسند و ... اشاره شده است.
ناشر: نشر تربیت تألیف: شهید محمدجواد باهنر نوبت چاپ: چاپ دوم آبان ماه 1373
تعداد: 5000 جلد
خلاصة کتاب فرهنگ انقلاب اسلامی
در این کتاب درباره انقلاب اسلامی و ریشههای پیدایش آن و ارزشهای انقلابی بحث شده است. نیز به نقش مردم و اسلام اشاره شده است. ابعاد خارجی و سیاستهای انقلابی مورد بحث قرار گرفته است.
ناشر کتاب: دفتر نشر فرهنگ اسلامی تعداد: 5 هزار جلد چاپ اول: شهریور 71
خلاصه کتاب گذرگاههای الحاد
در این کتاب در مورد مباحث علمگرایی، رئالیسم و ایدهآلیسم، انسان برای جامعهشناختی دین و مقایسه وضعیت جوامع اسلامی و غیراسلامی صحبت شده است.در این کتاب بیشتر در مورد مسائل اعتقادی و اسلامی از راه علم و فکر بحث شده است.دکتر باهنر با مقایسة دورانهای تاریخ (قرون وسطی، ...) با دوران اسلام به شرح در مورد جوامع اسلامی میپردازد.
ناشر کتاب: دفتر نشر فرهنگ اسلامی تعداد: 3000 جلد چاپ اول: تابستان 73
خلاصه کتاب مواضع ما در ولایت و رهبری
این کتاب بخش ولایت و امامت را بسیار مفصل توضیح داده است. این کتاب از بخشهای امامت و هدایت، حدود امامت و ولایت، مردم و مسئلة ولایت و رهبری، معاد تشکیل شده است که در بخش امامت و هدایت، ویژگیهای امام را گفته است. و در بخش مردم و مسئلة ولایت رهبری به مسئلة بزرگ جوامع اسلامی یعنی ولایت فقیه پرداخته است.
ناشر: دفتر نشر فرهنگ اسلامی تعداد: 3000 جلد چاپ اول: 1372
خلاصه کتاب اصول دین و احکام برای خانواده
در ابتدای این کتاب به مسائلی مثل راههای شناخت خدا، امامت، تقلید، قیامت، معرفی اسلام و ... پرداخته میشود که در بخش امامت به معرفی 12 امام شیعه میپردازد و زندگی آنها را به طور خلاصه ارائه میدهد. در اواخر کتاب، احکام دین را به طور خلاصه برای خانواده نوشتهاند که از رسالة حضرت امام خمینی (ره) استفاده شده است.
تألیف: شهید دکتر محمد جواد باهنر و سیدرضا برقعی
ناشر: دفتر نشر فرهنگ اسلامی تعداد: 5000 جلد چاپ هفتم: تابستان 1365
«چیزی که من همیشه در زندان انفرادی با خودم می گفتم این بود که رجایی،همه اش نباید دیگران سرنوشت باشند و تو آنها را بخوانی. یکبار هم تو سرنوشت درست کن و بگذار دیگران بخوانند.»
محمدعلی رجایی
من محمد علی رجایی در سال 1312 در قزوین در خانوادهای مذهبی متولد شدم. پدرم شخصی پیشهور بود و در بازار مغازه خرازی داشت. در چهار سالگی او را از دست دادم و مسئولیت اداره زندگی ما به عهده مادر و برادرم افتاد، برادرم در آن موقع 13 سال داشت.
من، طبق معمول به دبستان میرفتم؛ درسم را ادامه داده تا موفق به اخذ مدرک ششم ابتدایی شدم. بعد از آن به کار در بازار پرداختم و شاگردی را از مغازه دائیام که خرازی بود، شروع کردم. حدود 14 سال داشتم که قزوین را به قصد تهران ترک گفتم، در تهران، ابتدا در بازار آهن فروشان به شاگردی مشغول شدم و مدتی را هم به دستفروشی گذراندم. بعد از مدتی دستفروشی، رفتم به تیمچه «حاجبالدوله» چند جایی شاگردی کردم و مجددا به دستفروشی پرداختم که مصادف شد با دوران حکومت رزمآرا. روزی رزمآرا تصمیم گرفت که دستفروشهای سبزهمیدان را جمع کند و این باعث شد که بساط کاسبی ما را هم جمع کردند. همان موقع نیروی هوایی با مدرک ابتدایی برای گروهبانی استخدام میکرد و من هم با مدرک ششم ابتدایی، برای گروهبانی، وارد نیروی هوایی شدم.
27 سال با آیت الله طالقانی
بعد از مدتی با فدائیان اسلام همکاری میکردم و در جلسات آنان شرکت داشتم. مصدق هم فعالیتش در همان موقع در اوج بود و ما جذب این شعار فدائیان اسلام شدیم که میگفتند:«همه کار و همه چیز تنها برای خدا» و «اسلام برتر از همه چیز است و هیچ چیز برتر از اسلام نیست» و بلاخره اینکه «احکام اسلام باید مو به مو اجرا شود.»
بعد از 4سال اول نیروی هوایی که 28 مرداد اتفاق افتاد و من به همراه عده زیادی از افراد نیروی هوایی تصفیه شدیم و رفتیم به نیروی زمینی، در آن یک سال مبارزه، بچههایی با ما تبعید شده بودند. برای این که برگردیم به نیروی هوایی، ارتش هم بعد از مدتی ناچار شد بگوید اگر نمیخواهید، استعفا بدهید و ما هم بهترین فرصت را دیدیم و استعفا کردیم. مسالهای که باید عرض کنم، این که به موازات این حرکت، از همان سالی که به نیروی هوایی آمدم، با آقای طالقانی آشنا شدم و تقریبا هرشب جمعه را در مسجد هدایت بودیم و هر روز جمعه ایشان یک جلسه داشتند در خانیآباد، منزل یک نانوایی بود و ما هم در خدمتشان بودیم و میتوانم بگویم حدود 27 سال از نظر مسائل مذهبی و طرز تفکر و غیره، تحت تعلیم مرحوم طالقانی بودم و فکر میکنم از هر کسی به ایشان نزدیکتر بودم.
50 روز در زندان
مهندس بازرگان درماه رمضان ما را دعوت کرد به افطار و نهضت آزادی ایران اعلام کرد که ما جزء نفرات اولی بودیم که در نهضت ثبت نام کردیم.
سپس کمکم به عنوان عضو نهضت آزادی در دبیرستان کمال مشغول تدریس بودم. در 11 اردیبهشت سال 1342 شناسایی شدم و به وسیله ساواک در قزوین دستگیر شدم و بعد از دستگیری منتقلم کردند به زندان و 15 خرداد 1342 را من در زندان قزوین بودم که عدهای هم با من در آنجا زندانی شدند در رابطه با15 خرداد؛ از جمله برادران, امانی بود. پنجاه روز آنجا زندان بودم تا اینکه به قید کفیل از زندان آزاد و بعد از محاکمه تبرئه شدم.
ستاد نماز جمعه
در سال 1346 با دوستانی که در زندان بودیم. من و آقای فارسی و آقای باهنر، سه نفری یک تیم شدیم و بقایای هیات موتلفه را اداره میکردیم.
بسیاری از این برادران که ستاد نماز جمعه را تشکیل میدهند آن موقع جزء سرشاخههای هیات موتلفه بودند که بندههم به نام مستعار امیدوار در آن جلسات شرکت داشتم. جلساتی داشتیم تا اینکه کمکم برادران از زندان بیرون آمدند. کمکم یک سازمان جدید به وجود آمد، برای این که یک پوشش اجتماعی داشته باشد و کار سیاسی هم بکند به نام بنیاد رفاه و تعاون اسلامی نامیده شد.
آقای فارسی رفت خارج؛ سریک سال، قرار شد که من بروم کارهای آقای فارسی را ارزیابی کنم و اطلاعاتی بدهم و بگیرم و برگردم، پس مردادماه 1350 رفتم به خارج, اول پاریس بعد ترکیه, بعد سوریه؛ و آقای فارسی هم آمد سوریه و ماه همدیگر را آنجا دیدیم.
شکنجه در زندان
با اکثر بنیانگذاران سازمان مجاهدین از دوره دانشگاه و بعدها هم در جلسات مسجد هدایت که پای تفسیر آقای طالقانی بودیم. آشنا شده بودم.در سال 47 یکبار سعید محسن برای عضوگیری به من مراجعه کرد, ولی به علت اختلافاتی که در برداشتمان نسبت به مبارزه داشتیم، من موافقت نکردم به عضویت این سازمان درآیم، منتهی شرعا تعهد کرده بودم که تماس را به هیچکس نگویم . شهید رجایی چون رابطهای نزدیک با مبارزات اسلامی روحانیت داشت و به خصوص در جلسات شهید بهشتی شرکت میکرد و در رابطه با سازمان مجاهدین هم بود، در آذرماه 1353 دستگیر شد و زیر شکنجه قرار گرفت.
ساواک خیلی انتظار داشت که از من اطلاعات زیادی به دست بیاورد. آن سال که من کمیته را میگذراندم، واقعا جهنمی بود که بیست روز تمام مرا میزدند و هیچ مسالهای را هم عنوان نمیکردند و فقط اظهار میکردند که «حرف بزن» یا اینکه روزها چندین ساعت سرم را به پنجههایم به حالت رکوع میبستند و اظهار میکردند که درجا بزنم و اینکه صلیب میکشیدند و میبستند و آویزان میکردند تا اینکه صحبت کنم. ما هم روزها و شبها کتک میخوردیم و 14 ماه این مسئله طول کشید.
یکی از روزهای ماه رمضان، درست نیمه ماه رمضان بود، تولد امام حسن (ع) من را یک روز ساعت 8 بردند تاساعت یک بعدازظهر که هنگام برگرداندن حالم طوری بود که مرا کشان،کشان به سلولم آوردند. آن روز یکی از روزهای خیلی خوب زندگی من بود و خیلی خوشحال بودم که روزه هستم و شکنجه میشوم.یادم هست که در اتاق شکنجه و یا در سلولم بیشتر اوقات آیه «یا منزل السکینه فی قلوب المومنین» را تکرار میکردم. وقتی شکنجه میشدم, مجبورم میکردند که برروی پاهای تاول زده بدوم. آنجا قسمتهایی از دعا را که قوعلی خدمتک جوارحی .... این قسمتهای دعا را تکرار میکردم.
اردیبهشت و خرداد 57 را به صورت تبعیدی در زندان عادی به سر میبردم ( به جرم اقامه نماز جماعت) و آنجا هم برای ما یک کلاس بود و تجربیاتی هم در آنجا اندوختیم. در آبان 1357 روز عید غدیر در سایه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شدیم و به این ترتیب دوران بازداشتم را گذراندم.
پس از آزادی از زندان
بعد از آنکه از زندان بیرون آمدم، در تشکیلات انجمن اسلامی معلمان وارد شدم؛ با این تشکیلات کار میکردم تا پیروزی انقلاب. انقلاب که پیروز شد، من هم از همان ابتدا نزدیک به مرکز مبارزه، یعنی مدرسه رفاه و کمیته استقبال امام که در آنجا حضور داشتم و کم و بیش عهدهدار مسئولیتهایی بودم و به عنوان یک خدمتگذار کوچک، حرکت کردم تا انقلاب پیروز شد و در آموزش و پرورش به عنوان مشاور وزیر آموزش و پرورش شروع به فعالیت کردم.
وزیر آموزش و پرورش که استعفا کرد، ابتدا به عنوان کفیل و بعد به عنوان وزیر آموزش و پرورش انتخاب شدم. مدت تقریبا یکسالی وزیر آموزش و پرورش بودم که نسبتا دوره خوبی بود و خوشحال و راضی بودم. نزدیکیهای انتخابات بود که یک شب برادرمان هاشمی تلفن کرد و از من خواست که برای نمایندگی مجلس کاندیدا شوم. ولی من اظهار تمایل کردم که وزارت آموزش و پرورش را حفظ کنم. ایشان پیشنهاد کردندکه «به مجلس بیایید و اگر امکان وزیر شدن نبود، لااقل بتوانید به عنوان نماینده خدمت کنید.» حرف ایشان را پسندیدم و کاندیدای نمایندگی شدم و برای نمایندگی مجلس انتخاب شدم.
انتخاب به نخستوزیری
بعد از یکسری گفتگوهایی که اکثر هممیهنان عزیزم مطلع هستند، من به نخستوزیری رسیدم، نخستوزیری را به عنوان یک تکلیف شرعی انقلابی پذیرفتم و از صمیم قلب میگفتم که دارای یک کابینه 36 میلیونی هستم.
انتخاب به ریاست جمهوری را با آرا 13 میلیونی امت حزب الله و شهید داده، ادای تکلیف الهی و رسیدن به فوز عظیم در راه اسلام و خدمت به جمهوری اسلامی میدانستم.
خوشنویسان، مدیرکل آوزش و پرورش شهر تهران در زمان شهید رجایی
. با دو بزرگوار شهید رجایی و باهنر از سال 1347 افتخار آشنایی و همکاری داشتیم. در مدرسه کمال نارمک و در مدرسه قدس با ایشان همکار بودم.
آقای رجایی از سال 47 در مدرسه کمال معلم هندسه بودند. قبل از اینکه ایشان زندان بیفتند. جلسات دورهای تفسیر قرآن در منزل آقای رجایی و آقای باهنر برگزار میشد.
شهید رجایی در بازگشت از سفر فرانسه، به عراق رفت و خدمت امام رسید، وقتی برگشت دستگیرش کردند و زندان رفت، مدرسه کمال هم بعد از آن بسته شد که در حقیقت مرکزی غیررسمی برای عدهای از انقلابیون بود.
شخصیت شهید رجایی و زندگی خانوادگی
در دوران زندان، بنده با منزل ایشان رفت و آمد داشتم. الحق که همسر شهید رجایی در حیات سیاسی ایشان بسیار تاثیر داشت. بسیار صبورانه مشکلات را میپذیرفت.
یادم هست درهمان ایام سقف اتاق ایشان ریخته بود. خواهش کردم که بنا بیاورم خانم ایشان قاطعانه گفت«نه» این زن و مرد یعنی شهید رجایی و همسرش، حتی وقتی که رجایی رئیسجمهور شد، با ابلاغ حقوق معلمی زندگی کردند. بسیار جالب است که سه سال بعداز شهادتش، سال 63 در مکه، رئیس سازمان بازنشستگان کل کشور آقای کربلایی مرا دید و به من گفت، شهید رجایی با حقوق معلمی باز نشسته شده، شما از خانم ایشان اجازه بگیرید تا ما پایه حقوق ایشان را اصلاح کنیم. پس از برگشت، همسر شهید رجایی بازهم در جواب ما گفت: خیر.
شهید رجایی خودش را وقف انقلاب کرده بود. بعضی وقتها خدمتش میرسیدم، میدیدم روی موکت دراز کشیده و چشمش را بسته است. میگفت خوشنویسان مطلبت را بگو، بیدارم.
در ملاقاتی که همراه آقای رجایی در قم خدمت امام رسیدیم، امام بعد از این که گزارش ایشان را درباره آموزش و پرورش شنید، فرمود انشاالله اگر این گونه کار کنید(اشاره به نوع کار کردن شهید رجایی که از لابهلای گزارش فهمیده بود) 20 سال طول میکشد تا به نقطه صفر برسم. اصولا رجایی ارادت عجیبی به امام داشت. آن روز تنفیذ حکم ایشان را همه از تلویزیون دیدیم واقعا ارادت مریدانه رجایی به امام تکاندهنده است.
مرام حکومتی، نه فقط روش شخصی
برای رجایی سادهزیستی فقط یک روش شخصی نبود بلکه در حکومت هم آن را اعمال میکرد.
اولین نصیحت ایشان به من پس از این که مدیر کل آموزش و پرورش تهران شدم این بود که برو سعی کن این اتاق را کوچکتر و کمتر کنی نه این که زیادش کنی.
دکتر مجتبی رحماندوست، مشاور رئیس جمهوری
هرچند من با شهید رجایی برخوردهای کمی داشتم ولی خیلی تکاندهنده و سازنده بود.
رجایی آدم خیلی بیادعایی بود و اهل قیافه گرفتن نبود. زمانی که رجایی نخستوزیر بود، بازدیدی از دانشکده افسری نیروی زمینی ارتش داشتیم. شیوه حرکت رئیس جمهور(بنیصدر) طوری بود که همه باید کنار میرفتند و ادای احترام میکردند. اما نخستورزیر همراه مردم و پشت سر رئیس جمهور حرکت میکرد.
مردم از این که جلوی رئیس جمهور بیایند، نگرانی و هراس داشتند اما به محض این که به رجایی میرسیدند، لبخندی به وی میزدند و میگفتند، آقای رجایی یک عکس با هم بیگریم، میگفت: بگیریم، آدمها سختشان بود که به رئیسجمهور یک کلمه بگویند، ولی راحت بودند که به نخستوزیر بگویند یک عکس با هم بگیریم.
سردار رضایی، دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام
من با شهید رجایی مراوده زیادی داشتم. ایشان در جلسههای امنیتی که برگزار میشد، شرکت میکردند. زمانی که قرار شد رئیسجمهور شوند، چند مسئله را با من در میان گذاشتند. درباره آمدن چند نفر از دوستان به دولت ایشان، از جمله آقای نبوی که در سپاه با ما همکاری میکرد، از ما خواستند که ایشان را رها کنیم که با آنها همکاری کند، چون ایشان در سپاه بود.
شهید رجایی در اوضاع سختی رئیسجمهور شد؛ 30 خرداد تیراندازیها شروع شد، رهبر انقلاب که آن زمان در تهران نماینده امام در شورای عالی دفاع بود، مجروح شد و 7 تیر، حزب منفجر شد. من در آن روزها با ایشان(شهید رجایی) حضوری و تلفنی تماس داشتم.
یادم هست وقتی درحزب انفجار رخ داد، من و آقای هاشمی و مرحوم حاج احمد خمینی رفتیم دفتر آقای رجایی، نماز را خواندیم (آقای ربانی املشی هم بود) رفتیم آنجا و نشستیم و بحث شد که چطور به آقای خامنهای خبر بدهیم، چون ایشان به شهید بهشتی علاقه بسیاری داشتند و تازه تحت عمل قرار گرفته بودند.
آقای رجایی فرد متوکل و با روحیهای بود، البته چند روز قبل منافقین اتاق من را با آرپیجی زده بودند و من خودم هم مجروح بودم. یکنفر نفوذی داشتند. آمد داخل اتاق و بعد گفت: بیایید بزنید. بعداز دو آرپیجی آمدم بیرون، دیدم از کوچه بغل دارند شلیک میکنند.
چند روز در دفتر آقای رجایی، من به سختی نماز میخواندم. آن لحظهها بسیار عجیب بود، شهید رجایی خیلی محکم بود. آقای خامنهای مجروح بود و اوضاع کشور به هم ریخته بود. این 72 نفر شهید شده بودند. آن شب، پشت سر شهید باهنر نماز خواندیم، آنقدر آن شب شهید رجایی آرام بود که الان بعد از بیست و یک سال هنوز هم یادم مانده است.
تصمیم گرفتیم به آقای خامنهای بگوییم یک اتفاق کوچکی برای آقای بهشتی افتاده که بعدا کمکم خبر شهادت را بگوییم. البته یادم نیست قرار شد چه کسی خبر را بازگو کند. از آن به بعد بحثهای امنیتی کردیم، چون همه فکر میکردند نظام سقوط کرده است. رئیسجمهور فرار کرده است. مجلس از اکثریت افتاده بود و قوه قضائیه هم رئیسش را از دست داده بود. بعد از گذشت سه، چهار روز، نمایندههای مجروح مجلس را از بیمارستان با تخت میآوردیم تا مجلس اکثریت پیدا کند و بعد از مدت کوتاهی، آنها را بر میگردانیم به بیمارستان.
دکتر موسوی زرگر, وزیر بهداشت در کابینه شهید رجایی
من رجایی را از دور میشناختم. بعد از زندان ایشان را در مدرسه رفاه زیارت کردم. آنموقع مسئول کارهای پزشکی کمیته استقبال بودم. در آن کمیته چند پزشک دیگر مثل دکترلواسانی، دکتر ولایتی و دکتر فیاضبخش بودند.
مرحله دوم آشنایی ما با ایشان در کابینه بود. دولت ایشان یک دولت ائتلافی بود مرکب از چند حزب مختلف مثل جبهه ملی، حزب ایران و جا ما. این حزب آخر یعنی جاما که در راسش دکتر سامی بود، وزرایش دسته جمعی از دولت استعفا کردند و وزارتهایی مثل آموزش و پرورش، راه و ترابری، کشاورزی، مخابرات و بهداری از وزیر خالی شد. شورای انقلاب بعد از این استعفا، افرادی را به عنوان جایگزین به عنوان وزیر انتخاب کرد. به جای دکتر شکوهی آقای رجایی وزیر آموزش و پرورش شد، به جای مهندس طاهری آقای کلانتری وزیر راه شد به جای دکتر ایزدی، دکتر شیبانی وزیر کشاورزی شد. به جای دکتر سامی من وزیر بهداشت شدم و آقای قندی و آقای عباسپور هم به جای وزیران مخابرات و نیرو انتخاب شدند. ما چند نفر باهم بودیم و اسم خودمان را گذاشته بودیم وزاری مستضعف. ما حتی در جلسات هیات دولت کنار هم مینشستیم. اول انقلاب کار کردن شبیه حالا نبود من به خاطر همان یک سال و چند ماه وزارتم عینکی شدم. روزی 17 –18 ساعت در وزارت بودم و تازه در خانه پروندههای شخصی را که مشکلات خصوصی مردم بود، بررسی میکردم. فقط من این طوری نبودم بقیه هم بودند. تازه این در شرایطی بود که مملکت در بحران بود. فکر نمیکنم در آن مدت بیش از سه روز پشت سرهم را بدون اعتصاب و تحصن در وزارت سپری کرده باشم.
با وجود همه اینها در اتاقم به روی مردم باز بود. حتی بعضی وقتها گروههایی که مثلا با هم آمده بودند به ملاقات من در اتاق کار من پشت میز جلسه باهم دعوایشان میشد من میرفتم از اتاق بیرون و کارهایم را انجام میدادم. میگفتم هروقت دعوایتان تمام شد، مرا صدا کنید، این وزارت من و بقیه دوستان بود.
مردم راحت میآمدند تا دفتر وزیر و شخص وزیر را میدیدند. موقعی هم که میدیدند دستمان خالی است، تشکر میکردند و میرفتند. به برخی خیلی صریح میگفتیم این کاری که شما میخواهید نمیتوانیم انجام دهیم آنهایی را هم که میتوانستیم همانجا انجام میدادیم و نامهنگاری و بوروکراسی در کار نبود. این از بهترین خاطرات من است.
اصولا باید بگویم که ما جمعه صبح هم به هیات دولت میرفتیم و تا ساعت 30/10 صبح کار میکردیم و بعد دسته جمعی به نماز جمعه میرفتیم. هرکدام هم برای خودمان یک جانماز داشتیم. یک روز شهید رجایی گفت: که من میخواهم ثواب این کار را ببرم و شما را به جانماز مهمان کنم. یک فرش بزرگ دارم و آن را میآورم همه ما در آن، جا میشویم.
ما خوشحال شدیم و گفتیم که در این صورت ما فقط مهرمان را بر میداریم و میآییم. دکتر شیبانی هم معمولا از یک سنگ به جای مهر استفاده میکرد. آن روز ما خوشحال بودیم چرا که میگفتیم امروز مهمان شهید رجایی هستیم و ایشان ما را به فرش نماز جمعه مهمان کرده است!
ما معمولا در خیابان قدس و ضلع شرقی دانشگاه مینشستیم و جای مشخصی را انتخاب کرده بودیم چراکه وقتی نماز جمعه میآمدیم جاهای دیگر پر شده بود. آقای رجایی فرش را که آورد دیدیم یک گلیم کهنه و سوراخ بود که تمام پشم آن ریخته شده بود. این مسئله اسباب خنده دوستان شده بود که ما را به عجب فرشی مهمان کردهاید؟ شهید رجایی در پاسخ گفت که همین فرش را داشتیم. بالاخره فرش را پهن کردیم و همه در دو ردیف، سه نفر جلو و چهار نفر در عقب نشستیم. شهید رجایی جلو نشسته بود. من دکتر شیبانی، مهندس کلانتری با پیرمردی که بغل دست ما نشسته بود در حال گفتگو هستیم. کنجکاو شدم که ببینیم چه میگوید؟ آن پیرمرد به شهید کلانتری می گفت که آقا ببین ما چه حکومتی داریم. آدم واقعا لذت میبرد. آقای کلانتری گفت مگر چه شده است؟ پیرمرد با اشارهای به دکتر قندی گفت: آن آقا را میبینی من خوب میشناسمش، عالیترین تحصیلات را در مخابرات دارد، وزیر این مملکت است اما آمده و روی این گلیم پاره نشسته است!
شهید کلانتری هم آدم شوخی بود، در جواب به آن پیرمرد گفته بود که تعجبآمیزتر مطلبی است که من به تو خواهم گفت. پیرمرد پرسیده بود آن مطلب چیست؟ شهید کلانتری گفت: من کلانتری وزیر راه و ترابری، این شخص هم که میبینی کنار بنده نشسته دکتر زرگر وزیر بهداشت و درمان است. آن یکی که آن طرف نشسته دکتر شیبانی وزیر کشاورزی و آن یکی که جلو نشسته آقای رجایی وزیر آموزش و پرورش و آن شخص که آنجا نشسته عباسپور وزیر نیرو است. پیرمرد با شنیدن این حرفها داشت پرواز میکرد.
دکتر احمد توکلی
شهید رجایی کوپن نفت نداشت، خانهاش سرد بودمثل فقرا
چیزی که من از بازتاب رفتار شهید رجایی در مردم دیدم، مربوط میشود به سفری که ایشان به مازندان داشتند و در ساری با مردم ملاقات کرده بود. در فریدونکنار، ما آشنایی داشتیم به اسم حاج غلامرضا جانباز؛ این مرد یک بقال بود که سواد بسیار ناچیزی داشت. بسیار کم حرف میزد، لهجه غلیظ مازندرانی داشت و جملهبندیاش هم خیلی قوی نبود و علاوه بر اینها، فوقالعاده آدم بیآلایش و خوش قلبی بود، روحیهای هم در کاسبی داشت که در هیچ شرایطی حاضر نمیشد دکانش را ترک کند؛ صبح اول وقت که میرفت دکان، تا شب خانه نمیآمد، با این که مغازهاش سرکوچه بود ناهارش را هم برایش از خانه میآوردند. وقتی که شهید رجایی به ساری آمد، ایشان آن روز کرکره را کشید پایین و رفت ساری، بعداً وقتی که دیدمش، در سفری که همراه خانواده به منزل ایشان رفته بودیم، پرسیدم: چطور شد که مغازه را تعطیل کردی و رفتی ساری؟ گفت: آدم خوبی است و میخواستم او را ببینم. گفتم: چرا میگویی آدم خوبی است؟ گفت: شبیه فقرا راه میرود.
سرحدیزاده
بعد از انقلاب، دو سفر با شهید رجایی در محاصره آبادان همراه با شهید جهانآرا شب را زیر غرش توپ و خمپاره سر کردیم. در همان موقع ایشان با فرماندهان مشغول بررسی چگونگی شکستن حصر آبادان بودند. همه رزمندگان از اشتیاق دور ایشان حلقه زده بودند و از کاستیهای آنموقع (دولت) گله میکردند و جالب بود که ایشان به وجود بنیصدر بیاعتناء بودند و به هیچوجه در بدگویی به بنیصدر با رزمندگان همراهی نمیکردند و من فکر میکنم ایشان به خاطر تایید امام بود که آن زمان نسبت به بنیصدر چنین رفتاری داشتند و در هر حال ایشان آن زمان رئیسجمهور بودند. تا صبح ایشان روی خاک با بسیجیان در آن شرایط سخت به گفتگو میپرداختند که هیچ کس باور نمیکرد ایشان نخستوزیر مملکت باشد.
دکتر عباس شیبانی
من با شهید رجایی و شهید باهنر از زمانی که خواستند یک مدرسه را با ضوابط اسلامی تاسیس کنند، به نام مدرسه رفاه، آشنا شدم آنها دنبال کارهای فرهنگی پایهای بودند مخصوصا دکتر باهنر که کتابهای دینی هم مینوشت و سعی میکرد کتابهای ساده با محتوای دینی بنویسد.
نوع برخوردهای شهید رجایی با مردم پس از انقلاب و پس از اینکه مسئولیت گرفتندبه هیچ وجه برخوردهای ایشان تغییری نکرد حتی پس از اینکه ایشان رئیسجمهور شد وضع زندگیاش همچون سابق بود. آن زمان که ایشان کاندیدای ریاست جمهوری شده بود من هم کاندیدا شده بودم. آن زمان من و بقیه کاندیداها را هم دعوت کرده بود به دفتر نخستوزیری تا از ما محافظت کنند که به خاطر ترور یا مسئلهای دیگر انتخابات ریاست جمهوری عقب نیفتد در همان زمان هم ایشان بسیار ساده بود و برخوردهایش صمیمانه بود و سعی میکرد الگوی خوبی برای جوانها باشد.
آقای صاحبالزمانی، از دوستان و همکاران نزدیک شهید رجایی
یک روز شهید رجایی با کمال(فرزند ارشد شهید رجایی) که بچه بود، آمده بودند منزل ما، داخل پاسیوی منزل ما دو درخت پرتقال بود، پرتقالها کوچولو بودند، کمال یکی را کند. پرتقال کوچک تلخ است طبیعتا نتوانست آن را بخورد. شهید رجایی گفت: همه این را باید بخوری، هرچه بچه عز و جز کرد و من گفتم آقای رجایی بگذارید نخورد، گفت نه باید تلخی کار اشتباهش را بداند.
مرحوم آقای سبحانی که آن روزها (قبل از انقلاب) رئیس مدرسه کمال بود، جهت انتقال آقای رجایی از قزوین به تهران و مدرسه کمال تلفن کرد به مدیر کل فرهنگ وقت تهران که آقای رجایی بیچاره میآید آنجا کارش را درست کنید تا منتقل بشود به مدرسه کمال که ما به وجودشان خیلی نیاز داریم.
هفته دیگر به آقای رجایی گفت: رفتی پهلوی آقای فلانی؟ (رئیس کل فرهنگ) گفت: نه گفت: چرا، او قول داد که من کارش را درست میکنم. گفت شما من را معرفی نکردید، گفتید آقای رجایی بیچاره است ولی من که بیچاره نیستم، من احساس کردم که تدریس در قزوین که بیچارگی نیست و من چون بیچاره نبودم نرفتم. اگر شما من را به عنوان این که به وجود ایشان درکمال احتیاج هست معرفی میکردید میرفتم ولی من یکی به عنوان معلم ریاضی و رجایی بیچاره را نمیشناسم.
یادم هست روزی به ایشان گفتم آقای رجایی چه شد که نخستوزیر شدی؟ گفت: فلانی یک روز با آقای خامنهای (رهبر معظم انقلاب) رفتیم توی مجلس قدیم آن آثاری که اغلب جنبه عتیقه داشتند صورتبرداری میکردیم و بعد خسته شدیم و نشستیم روی صندلی و آقای خامنهای در حالی که دسته کلیدی را در دست تکان میداد، گفت: آقای رجایی یک وقت از شما بخواهیم که نخستوزیر شوید ، میشوید؟ (شهید رجایی) گفت: بله، اگر احساس بکنم که وظیفه هست چه اشکالی دارد، ظهر آمدیم پیش آقای بهشتی و آقای خامنهای به ایشان گفت: شما دیگر نگران نخستوزیر نباشید آقای رجایی حاضر است که نخستوزیر شود آقای بهشتی هم گفت چه اشکالی دارد انقلاب یعنی همین. آقای رجایی از کنار تخته بیاید بشود نخستوزیر مملکت. اعتقاد که دارد، خود باور هم که هست. با خدا هم که رابطهاش خوب است و ادامه داد: اگر انقلاب غیر از این باشد انقلاب نیست. اگر آقای رجایی نخستوزیر انقلاب باشد. آنوقت میداند که درد دردمندان چیست؟ چون خودش احساس کرده است. پابرهنه بوده و میتواند برای پابرهنهها کار کند و مشکلگشا باشد.
دکتر محمدرضا قندی رئیس دانشگاه علوم پزشکی تهران و رئیس سازمان نظام پزشکی کشور
ما 12 نفر بودیم که جلسات منظمی با ایشان داشتیم.
اسامی این افراد در کتاب «سیره شهید رجایی» ذکر شده است. البته میتوان به چنداسم از جمله آقایان سیدمحمدصدر، معاون فعلی وزارت امورخارجه، دکتر سیامکنژاد، مدیرعامل پخش هجرت، مهندس عزیزی، رئیس دفتر شهید رجایی، فخرالدین دانش، معاون وزیر علوم، محمد دوایی، معاون سازمان میراث فرهنگی، محمد رفیعی، مدیرکل مخابرات و محسن چینیفروشان مدیرعامل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اشاره کنم.
شهید رجایی قبل از این که در زمان طاغوت به زندان بروند، در مدرسه علوی معلم ما بودند به همین لحاظ چه در زمان ریاست جمهوری و چه در زمان نخستوزیری، به ما میگفتند که هراز چندگاهی پیش من بیایید و مسائلی را که در جامعه اتفاق میافتد و ممکن است مسئولان دفتر بنا به دلایلی به من نگویند، اطلاع بدهید. جالب آن که ایشان برای این منظور عبارت «نق زدن» را به کار میبردند و به اصطلاح میگفت که به من نق بزنید!
اسم این گروه بعدها به «گروه نق» معروف شد. این مسئله نشان میدهد که آن شهید بزرگوار علاقه داشت که مطالب و گزارشها جدای از کانالهای رسمی به ایشان رسانده شود. این مسئله از طرف دیگر نشاندهنده توجه ایشان به جوانان و نسل جوان بود؛ چون آن موقع ما دانشجو بودیم و حداکثر 26 سال داشتیم و به هرحال از رفتارهای ایشان خیلی مطالب میآموختیم.
وقتی ایشان نخستوزیر بود ما به منزل ایشان میرفتیم. زمستان بود مشاهده میکردیم بخاری منزل روشن نیست علت را که جویا میشدیم اظهار میکرد که چون مردم در این ایام مشکل نفت دارند و نفت به راحتی پیدا نمیشود ما باید به فکر آنها باشیم و سرما را لمس کنیم و در آخر جلسه که دم در خداحافظی میکرد میگفت: برای دفعه بعد یک کیلو خرما بخرید بیاورید تا گرم شویم! اواخر دوره ریاست جمهوری ایشان که ترورها زیاد شده بود، حضرت امام(ره) تردد زیاد مسئولان را ممنوع کرده بودند؛ بنابراین ایشان کمتر از محوطه ریاست جمهوری خارج میشدند یکبار که خانم و فرزند ایشان آقا کمال برای دیدار ایشان آمده بودند، وقتی میخواستند برگردند راننده خیلی اصرار میکند که آنها را با ماشین ریاستجمهوری برساند، شهید رجایی اجازه نمیدهد و میگوید که خودشان میروند و در جواب راننده که اصرار میکرد میگفت این اتومبیلها مخصوص رئیسجمهور است نه زن رئیسجمهور.!
ایشان به مفهوم واقعی کلمه مردم دوست بود و دغدغه مردم را داشت. خودش بارها اظهار میکرد که مقلد امام (ره) هست و یک متدین واقعی بود.آخرین جلسه با ایشان یک روز پنجشنبه بود؛ همین 12 نفر رفته بودیم و با ایشان مشورت میکردیم ایشان نظرات تکتک ما را میپرسید. حتی نماز مغرب و عشا که شد ایشان جلو ایستادند وما به ایشان اقتدا کردیم، به یاد دارم که در سجده آخر نماز این جمله معروف امام حسین(ع) را ذکر کرد؛ الهی رضاًبرضائک و تسلیماً لامرک لامعبود سواک یا غیاث المستغیثین.
بعداز نمازبه ما گفت کجا میروید؟ گفتیم: دعای کمیل. ایشان ابراز تمایل کردند که با ما بیاید ولی ما متذکر شدیم که حضرت امام(ره) قدغن کرده که شما بیرون بیایید و به مصلحت نیست اما ایشان گفتند: حاضرم با لباس مبدل و با شال گردن و روی پوشیده بیایم چراکه دعای کمیل را خیلی دوست دارم.
ایشان در واقع از آبرو و همه چیز خود برای اسلام و انقلاب اسلامی مایه گذاشت و تا توان داشت برای نظام و مردم کار میکرد یادم میآید یک روز یکی از دوستان به ایشان گفت: خسته نباشی آن شهید درجواب گفت: کسی که برای خدا کار کند خسته نمیشود.
مهندس بهزاد نبوی
وقتی شهید رجایی کابینه را تشکیل دادند، به عنوان مسئول کابینه عنوان کرده بود که وزرا در وزارتخانهها بگردند و سادهترین و سطح پایینترین اتاقها را به عنوان اتاق وزیر انتخاب کنند.
کمالی رئیس سازمان غله کشور
یکروز از ماه مبارک رمضان، من و یکی دو نفر از همکاران، در اداره مهمان آقای رجایی بودیم، افطاری بسیار مختصری با هزینه شخصی خود ترتیب داد. البته افطاری به دلیل قناعت ایشان، خودمانیتر برگزار شد.
حسین مظفر وزیر سابق آموزش و پروش
اولین آشنایی این جانب با شهید رجایی پس از آزادی از زندان در سال 1357 (قبل از انقلاب) بود. به اینگونه که یک هفته پس از آزادی از زندان کوتاه مدت(به دلیل اعتصاب و اعتراض های معلمین) یک رابط از سوی شهید رجایی به مدرسه ما که در جنوب شهر در خیابان خاوران، خیابان خواجوی کرمانی واقع بود. آمد و گفت؛ من از طرف آقای رجایی آمدم تا ضمن احوالپرسی از شما دعوت کنم به جمع عدهای از معلمان مبارز مانند آقایان بهشتی، مطهری، باهنر، دانش و ... بیایید و در جلسه آنها که در مدرسه رفاه تشکیل میشود، شرکت کنید و از آن لحظه به بعد آشنایی و ارتباط اینجانب با ایشان آغاز شد و این آشنایی تا شهادت ایشان استمرار یافت.
در اوایل پیروزی انقلاب اینجانب بیشتر در کمیته انقلاب و سپس در دادگاه انقلاب برای تثبیت نظام انقلابی و پالایش کشور از عناصر ضد انقلابی و طاغوتی مشغول بودم که از دفتر آقای رجایی تماس گرفته شد که به لحاظ اغتشاش منافقین در مدارس و به تعطیلی کشاندن مدارس هرچه سریعتر به آموزش و پرورش برگردم. بدین جهت پس از مدت کوتاه سه ماه و پس از مدیریت یکی از مدارس جنوب شهر برای مسئولیت آموزش و پرورش ورامین پیشنهاد شدم. اغتشاش و به تعطیلی کشاندن مدارس توسط منافقین به ویژه در مدارس جنوب شهر تهران و حوالی پارک خزانه که محل میتینگ و اجتماعات منافقین بود باعث شد که به اینجانب پیشنهاد ریاست ناحیه 6 تهران (منطقه 16 فعلی) داده شود.
آموزش و پرورش ناحیه 6 محل کار خود شهید رجایی در قبل از انقلاب بود. ایشان در یکی از دبیرستانهای این ناحیه تدریس میکردند. فلذا با فضای عمومی این ناحیه آشنا بودند. بدین جهت برای اینجانب فرصت بسیار مناسبی بود تا بیشتر با شهید رجایی ارتباط داشته باشم و در تصمیمگیرهای آموزش و پرورش در این ناحیه از نزدیک با ایشان مشورت کنم. یادم نمیرود در مورد برخی کارهای مهم و حساس میخواستیم تصمیم مهمی بگیریم و نیاز به مشورت داشتیم ولی آن روز جمعه بود. فکر نمیکردم امکان تماس با ایشان را پیدا کنم ولی با یک تلفن مستقیم به دفتر آقای رجایی متوجه شدم ایشان جمعه را نیز در وزارتخانه به رتق و فتق امور میگذرانند. به خود جسارت دادم و بدون وقت قبلی به دفتر او مراجعه کردم. احساس نمیکردم اجازه ورود یابم اما با تعجب و توام با خوشحالی و با اشاره رئیس دفتر به داخل اتاق آقای رجایی راهنمایی شدم ولی به محض ورود با صحنهای روبرو شدم که بر من تاثیری جز شرمندگی نداشت. دیدم شهید رجایی عزیز از خستگی مفرط سرش را روی میز کارش روی دستانش قرار داده و با آرامش به خواب فرو رفتهاند. متاسفانه صوت سلام و عرض ادب اولیه بنده در هنگام ورود او را متوجه ورود بنده کرده بود، لذا وقتی میخواستم بلافاصله با شرمندگی به عقب برگردم، با همان دستی که زیر سرش داشت، دست مرا گرفت، اصرار و التماس کردم که اجازه بدهد مرخص شوم، ولی نگذاشت، در صورت و چشمانش اوج مظلومیت و معصومیت را مشاهده کردم، حرفم نمیآمد چراکه به مصداق
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
همه حرفها و مشکلات یادم رفت. آرام و خجالتزده روی صندلی کنارمیز نشستم ولی او با خندهها و شوخیهای مکرر مرا به حرف آورد و زمانی متوجه شدم چه باید بکنم که تقریبا دو ساعت از مذاکرات شیرین ما گذشته بود و چند امضاء قشنگ سبزرنگ ایشان نامههای همراهم را مزین کرده بود. آقای شهید رجایی عزیز انسانی کم نظیر، خداجوی، مردم باور و عاشق شیدای آن امام فرزانه بود. روح بلند او در قالب جسمانی کوچک و نحیف این بزرگ مرد قرار و آرامش نداشت. او افتخارش این بود که مقلد امام و فرزند ملت و پاسدار آرمانها و ارزشهای الهی است؛ هرگز پست و میز و مسئولیتهای اداری نتوانست ذرهای وابستگی و خدشهای در شخصیت و منش این اسوه اخلاقی و فضیلت وارد سازد. آری، جامعه امروزی ما بیش از هر چیز تشنه ایمان، صداقت، تواضع و مظلومیت الگوهای درخشانی چون رجایی است که جز به خدا و عشق به خدمت و پایداری در راه ارزشها و آرمانهای الهی به چیز دیگری نیندیشند و حاضر باشند آبروی خود را با خدا معامله کنند.
مهندس سید مرتضی نبوی
زمانی که من در قزوین دانشآموز بودم، آقای رجایی دبیر هندسه مخروطات بودند. اخلاق و آرامش والای ایشان باعث برتری و امتیاز نسبت به سایر دبیران بود و احترام متقابل با دانشجویان داشتند. ایشان در تهران، دبیرستان کمال را اداره میکرد. من در تهران چند بار به خدمت ایشان رسیدم که در خصوص رژیم و مسائل انقلاب صحبت میشد.
بعد از دوره زندان آقای رجایی، ایشان مدرسه رفاه را که پوششی برای کارهای فرهنگی و انقلابی بود راهاندازی کردند.
در ایامی که آقای رجایی به زندان رفت و تحت شکنجههای بسیار قرار گرفت، بنده به اتفاق خانم مرحومم به منزل ایشان رفت و آمد داشتیم. منزل ایشان مرکز پخش و توزیع اعلامیهها و نوارهای حضرت امام (ره) بود.
زمانی که انقلاب اوج گرفت و مردم زندانیها را آزاد کردند، آقای رجایی که حبس ابد بود آزاد شد. کمیته استقبال از حضرت امام به مسئولیت آقای رجایی در مدرسه رفاه تشکیل شد. حضرت امام با مشورت آقای مطهری به مدرسه علوی رفتند. در مدرسه رفاه، طرح کمیتههای انقلاب با کمک آقای رجایی ریخته شد. بسیار هم جالب بود. بعضی از ما را میکشیدند کنار و درباره طرح مشورت میخواستند، بعد از آن بود که در 14 مسجد تهران، کمیتههایی تشکیل شد و اسلحهها از آنجا تقسیم میشد
نامه رجایی از زندان انفرادی مزدوران آمریکا به دخترش
نقل از هفته نامه جوانان دوشنبه20 مهر (56)36//8شماره 4 ضدامنیتی (!)نام وشهرت فرستنده:محمد علی رجایی نام پدر:عبدالصمد
بنام خدا بنام الله که ما هم از اوئیم و بازگشت ما نیز بسوی اوست.درود به پیامبر گرامی و فرزندان شایسته اش امامان وپیشوایان ما افتخار به قران مجید عالیترین دستورو راهنمایی برای زندگی انسانهای حق طلب . سلام بر حمیده دختر عزیزم - لامتی وشادکامی تو و خواهر مهربانت جمیله و برادر عزیزت کمال را در سایه هدایت و ارشاد مادر گرامیتان ز خداوند متعال خواهانم . حال من هم به یاری خداوند و همت والای شما بحمدالله بسیار خوب است . به امید ینکه به کمک همدیگر بتوانیم در مقابل خداوند انسانی شایسته وبنده ای صالح باشیم . ساعت 10:30 بعد از ظهر است . همه کسانیکه در آنجا هستند در رختخواب رفته و آماده خوابیدن شده اند و من در محل خوابم شسته ام و به تو فکر می کنم . به تو دختر عزیزم دختری که امیدها به او دارم و ازخداوندمیخواهیم که به او مت عطا کند تا این امیدها را به واقعیت تبدیل کند . شب با تمام شکوه و ابهتش فرا رسیده و همراه خود تاریکی و سکوت را به ارمغان اورده است. در سکوتش هوشیاران به خود می آیند و حساب روز را می کنند که گونه ذرانده اند و چه کاری انجام داده اندوتا چه اندازه توانسته اند در مسیر تکاملی خود گام بردارند . چه فضیلت خلاقی تازه ای را شناخته اند و کدام کرامت اخلاقی را در وجود خود پرورش داده اند؟ و در تاریکیش به ده یادی فرصت پنهان کردن آنچه را که آشکار بودنش ایشان را رنج میداده داده است . می دانی که از صوصیات شب شدت یافتن امراض آرام شدن کشمکشها خاموشی بیهوده گویان و راز و نیاز مومنان با خدا ... است . شب نعمت است همچنان که روز نعمت می باشد.حمیده دختر عزیزم سال اول راهنمایی نسبتا رسهایش مفصل است ولی کوشش و جدیت هر سنگینی را سبک و هر مشکلی را آسان می کند . بخصوص وصیه می کنم که با جمیله همکاری کن که هم برای تو مفید است و هم برای او .تو می توانی برای کمال شاور خوب و جمیله همفکر مناسبی باشی . مبادا غفلت کنی که فرصت از دست می رود.دختر مهربانم ! ساعات یکاری را مطالعه و بازی و کمک به مامان در انجام کارهای خانه و حفظ آیات و احادیثی که مامان صلاح می اند و اشعاری که خودت دوست میداری تقسیم کن.حمیده عزیز ! از صفات جالبی که تو و جمیله داشته اید و خاطرم مانده اینست که علاقمند بودید که دوستانی داشته باشید. اینکار بسیار خوبست، دخترانم! خواهشمندم که ه همه دوستان من که آنها را می شناسید در موقع مناسب سلام برسانید . بخصوص به مامان بزرگ و آقا جان لام مخصوص برسانید و دستشان را عوض من ببوسید و برایشان آرزوی سعادت بیشتر و سلامت بنمائید.با آرزوی بهترین موفقیتها برای شما
9/28 امضا- محمد علی رجایی